دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

چرا این گونه کافر گونه بی رحمانه می‌گریی؟!

رو به رویش نشسته بودم و شروع کرده بودم به حرف زدن. از آن نشست های یک بعلاوه یک که باید طی آن بفهمیم با خودمان و اتفاقات چند چند بوده‌ایم و هستیم. از ب بسم الله ماجرا شروع کرده بودم و تا نزدیک های تای تمت پیشـرفته بودیم. جز صدای خش دار من که از پشت پرده‌ی ضخیمی از بغض بیرون می‌آمد صدایی شنیده نمیشد. انگار تمام جهان سکوت کرده باشند به احترام سنگینی غمِ جا خوش کرده پشت حرف هایی که گفتن و منطقی وارسی کردنشان برایم از هر کاری سخت تر بود اما باید از پسش بر می‌آمدم. حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم. کلمات مثل اجسامی شده بودند که در زمان بیرون آمدن، هر کدامشان اصطکاک عجیبی با پرده ی بغض جا خوش کرده میان حنجره‌ام پیدا میکردند و باعث می‌شدند رفته رفته این پرده‌ی ضخیم نازک و نازک تر شود.

چند دقیقه ای سکوت کرده بودم تا بتوانم ادامه بدهم اما... اما اصطکاک آخرین کلمه کار خودش را کرد. حالا حرف ها جای آوا، اشک شده بودند و دانه دانه بی صدا پایین می‌چکیدند. سکوت طولانی مدتم را که دید سر بلند کرد. همانطور که اشک ها بی امان پایین می‌ریختند نگاهش کردم و لبخند زدم. پارادکس عجیبی بود اما لازم. خلاف چند دقیقه قبلش سرش را پایین نینداخت. همانطور بی وقفه به اشک هایی که از چشم هایم قل می‌خوردند و برای رسیدن به زیر چانه‌ام دعوا داشتتد نگاه میکرد. در آن لحظه ها حس میکردم که اصلا من آفریده شده‌ام که بی صدا گریه کنم و او بی صدا تر نگاهم. ما آفریده شده‌ایم که در سکوتی عمیق پیوندی شویم از اشک و نگاه.

چند دقیقه‌ای که گذشت خواستم خودم را جمع و جور کنم و جمله آخر را بگویم و حرف را تمام کنم که جلو آمد و درحالی که با آرام ترین ریتم عالم میگفت:«هیییس» بغلم کرد. سرم را میان پیراهنش پنهان کردم و باز خواستم آن سنفونی اشک را تمامش کنم که زیر گوشم زمزمه کرد:«جلوی خودتو نگیر. راحت باش. گریه کن. روح من هنوز خوب غسل داده نشده» گریه کردم و گریه کردم. نمیدانم چند دقیقه یا حتی چند ساعت شد اما میان راه باهم هم نوا شده بودیم. یک سنفونی بینظیر از سکوت عمیق اشک ها...

bang bang

When you injured someone,

Then fondling will only increase the pain!

باهم

از همان روز اول، نه... خیلی قبل تر از همان روز اول باخودم به نتیجه قطعی رسیده بودم درباره‌اش. طبیعتا برای همین است که این روز ها هربار که با اضطراب فراوان نگرانی اش در مورد بعضی جزئیات شروع زندگی‌مان را مطرح میکند بی آن که ثانیه ای مکث کنم با حالت مسخره‌ای میگویم:« جَهَنَّم» و بعد ادامه میدهم:« وقتو ازمون نگرفتن که. اووووه وقت بسیار است شما غم مخور» بعد با نگاهی آمیخته از قدردانی و بهت مواجه میشوم که نه از من که از چشم هایم سوال میپرسند:«واقعا میگی اینارو؟ یعنی ناراحت نشدی؟» بعد من نگاهش میکنم و میگویم:«راست میگم پسر جون رااااست»
بی شک من مثل هزاران دختر دیگر که در این سیاره نفس میکشند آرزوهای زیادی برای خودم دارم و دروغ محض است اگر بگویم هیچ کدامشان جنبه مادی ندارند. من هم در همین جهان زندگی میکنم و چیز هایی دوست دارم که حصول بهشان بی شک دخل و خرجی ردیف تر از این که داریم را میطلبد، اما یاد نگرفته‌ام برای خواسته هایم پا به زمین بکوبم و زور بگویم. صبر احتمالا اولین واژه‌ای بوده که خانواده‌ام سعی بر نهادینه کردن آن در وجودم داشته اند. من به همان اندازه که آدم فرامرش کردن رویاهایم نیستم، آدم صبوری کردن برای رسیدن بهشان هستم و یقین دارم که روزی در پس این صبوری ها بهشان میرسم و رضایت مندانه لبخند "میزنیم".
لطفا به فعل جمله بالا توجه کنید. میزنیم. توجه به ی یکی مانده به آخر فعل خیلی با اهمیت است. این که من لبخند بزنم. من راضی باشم، کار چندان سختی نیست. من به راحتی میتوانم زندگی و رفتارم را طوری پیش ببرم که فی المجلس به همه خواسته هایم برسم اما؛ اما! اما برای من آن ی یکی مانده به آخر از هر چیزی مهم تر است. حتی از آن چیزی که با تمام قلبم میخواهم بدستش بیاورم. یادگرفته ام که برای رسیدن به خواسته هایم صبور باشم چون زندگی یعنی ما نه من. یعنی باهم لبخند زدن. یعنی رضایت هر دو ما. پس امروز نرسیدنِ به خواسته های من به جَهَنَّم چون روزی که چندان هم دور نیست ما باهم به آن میرسیم و هرچیزی باهمش دلچسب تر است...

دنی‌ا

دنیا جایی‌ه که درست زمان هایی که نیاز داری کسی کنارت باشه، همه رو ازت دور می‌کنه.

چون میگذرد!

این روز ها خودم را پرت کرده ام وسط هنر. بیاد ندارم تا به حال کلاسی رفته باشم برای یادگیری کار های هنری، این روز ها هم همینطور. سر انگشت اشاره ام سفت شده و شدیدا درد میکند. من بی توجه به انگشت اشاره و دردش ساعت های متمادی سوزن میزنم. از شلوار لی کهنه ام تا امشب سه کیف درست کرده ام و روی پارچه ای که به قصد خانه ی بنفشِ متمایل به یاسی‌مان خریده بودم گل رز، گره فرانسوی و برگ میدوزم. این روز ها خودم را پرت کرده ام میان نخ، سوزن و پارچه و تا وقتی سرگیجه امانم را نبرد میدوزم و و میدوزم و میدوزم.


این روز ها. این روز ها. این روز ها. و دیگر هیچ...



سرانجام

اتفاقاتی هست که آدم تا می‌تونه باورشون نمی‌کنه.

روزی میاد که بالاخره این اتفاق رو به آدم می‌قبولونن.

و آدمیزاد با تموم وجودش پذیرفتن حقیقت رو درد میکشه  :)

تبسم تو می‌شود دلیل صلح در جهان...

صدایت میزنم! لبخند میزنی و میگویی:«جانم؟»  حرف نگفته من را رها کن.  همین که لبخند میزنی چقدر خوب است...

چهار کلوم حرف حساب!

پیام که داد فهمیدم حالش خوش نیست. سال‌هاست که من از میان کلمه های تایپ شده‌ی آدم ها احوالاتشان را میفهمم و این موضوع عجیبی نبود. اصلا... احوال پرسی هایمان که تمام شد نوشتم:«میشه یه سوال ازتون بپرسم جناب قاضی؟» نه او جناب قاضی است و نه من مراجع به دیوان عدالت. فقط ما بعضی از لحظات زندگی‌مان را در نقش قاضی و مراجع پیش میبریم. البته من اینطور خواستم. می‌دانید. این یک حقیقت است که از چیز هایی نمی‌شود با مرد ها راست و مستقیم حرف زد. باید از گوشه و کنار، باید با واسطه، باید از میان داستان ازشان با مردها حرف بزنی تا به مردانگی‌شان لطمه ای وارد نشود. تا مبادا غرور مردت خدشه دار شود.

گفت:«بفرما» پرسیدم:«اگر اساعه‌ی ادب نمیشه و فضولی حساب، میشه بپرسم چرا امروز حال جنابتان رو به راه نیست؟ به هر حال شما قاضی مملکت کوچک مایید. اگر احوال شما خوش نباشه کی به داد ما برسه؟» جواب داد:«چرا فکر میکنی رو به راه نیستم؟» لبخند زدم و گفتم:«آقای قاضی درسته شما قاضی هستید و مرد قانون و اهل مطالعه ولی مارو هم دست کم نگیرید. ما اهل دلیم و طبیب روح. به هر حال بعد این مدت میتونیم بفهمیم ناخوشی حال جناب قاضی رو حتی بی آگاهی به چراییش» ادامه داد:« هوووم خوب نیستم. هیچ خوب نیستم. شما که طبیب روحی بگو چه باید کرد با جان خسته از دو رویی آدم ها؟ شما بگو چه باید کرد با آدم هایی که به ناحق حرف میزنن و آدم های دیگه ای که بی آگاهی حرف اون هارو میپذیرن. بگو چه باید کرد با روحی که بخاطر غریبه ای از آشنا زخم کاری خورده. بگو التیام این درد با چی ممکنه؟ التیام این درد که چیزی کم از برادر کشی نیست.»

ساعت ها اویِ قاضی با منِ مراجع حرف زد. از درد هاش گفت. از علت ناخوش احوالیش. وقتی که خوب حرف هایش را زد، سنگینی قلب پر از غمش سبک‌تر شد و نفس هایش آسوده‌تر. ساعت ها برایش حرف زدم. از این که اتفاقی که افتاده قطعا به صلاح بو‌ده. از این که گرچه حق دارد و در این شرایط واقعا سخت و سنگین بنظر می‌رسد این ماجرا ولی قطعا حکمتی پشتش هست. از این که شاید ما امروز متوجهش نباشیم ولی قطعا بعد ها که از دور به امروز نگاه کنیم لبخند میزنیم و معتقد خواهیم بود این اتفاق در بهترین زمان ممکن رخ داده بوده است. از این که پشت هر بظاهر شکست یک پیروزی بزرگ یواشکی قايم شده است و منتظر نشسته است تا ما برویم پیدایش کنیم و فقط آدم هایی که نا امید می‌شوند هیچ وقت نمی‌توانند پیدایش کنند. از این که چقدر به توانایی هایش یقین دارم. از این که در هر شرایطی به داشتن مردی مثل او افتخار میکنم.

ساعت ها حرف زدم و او شنید. آخرش فقط نوشت:«ممنون که هستی پیشم :)» همین چهار کلمه. همین چهار کلمه و لبخند آخرشان حرف حساب ترین چهار کلمه‌ی دنیا بودند برای من...


دختری قید موی خود را...

من هیچ وقت دوست نداشتم کسی باشم که به حال بد دامن میزنه، این شد که امروز به شکل خیلی ناگهانی بعد ماه ها شایدم سال ها! نمیدونم... تصمیم گرفتم موهامو خرگوشی ببندم. جلوی آینه رفتم و شروع کردم به تقسیم موهام به دو قسمت مساوی. کارم که تموم شد، همونطور که از دیدن خودمِ مو خرگوشی داخل آینه در  حال ذوق کردن بودم، توجهم به قد موهام جلب شد. خیلی جالب بود برام...

بنظر من پشت هر چیزی تو دنیا یه معنی خاص هست. حتی همین قضیه ساده‌ی بلند شدن موی من. موهای من بلند شده و این میتونه دو تا چیزو بهم بفهمونه.  یا این که من بالاخره عادت کوتاه کردن موهام در مواجهه با اتفاقات تلخ رو ترک کردم، یا اونقدری بزرگ شدم که تموم اتفاقات این چند وقت اخیر برام به اندازه‌ای ناراحت کننده نبوده که بخوام موهامو کوتاه کنم. و خب هر کدوم از دو تا پیش فرض بالا صادق باشن، خوشحال کنندس بازم :)

نرگسش عربده جوی..

طول خیابان را قدم میزدم و سخت مشغول فکر بودم که ناگهان پسر نوجوانی دسته های بزرگ و شاداب نرگس را سمتم گرفت. به خودم آمدم و ایستادم. به صورتش لبخند زدم و گفتم:«دسته های نرگست چند؟» درحالی که چشم های درشت مشکی‌اش حالا برق می‌زدند گفت:«هرچقد کرمته آبجی» همانطور که به آن نگاه مردانه ی جا خوش میان صورتش نگاه میکردم، خندیدم و گفتم:«اگر کرمم قد یه شاخه‌شم نبود چی؟» من همیشه موقع برخورد با بچه های کار بیشتر از این که به خرید وسیله داخل دستشان فکر کنم به معاشرت با آن ها توجه دارم.
بلند بلند خندید. با صدایی که مشخص بود بعد این سال ها کار کردن هنوز هم نتوانسته درست و حسابی کت و کلفت باشد، گفت:« نگاتون ولی راستشو میگه آبجی. شما اهل بز خری نیستی. مشخصه که اهل دلی. اهل فهم فلسفه ی نرگس»  مبهوت از حرف هایش بی هیچ حرفی گوشه ی پارک ایستادم. باورم نمیشد. چقدر خوب حرف میزد. بی اختیار خم شدم و روی زانو هایم نشستم. طوری که حالا او از بالا به من نگاه کند و حرف بزنیم. گفتم:«تا حالا کسی بهت گفته خیلی پسر فهمیده و باهوشی هستی؟» غش غش خندید و گفت:«نه خانم ته تهش به ما میگن چش خوشگله» لبخند زدم و گفتم:«راست میگن. تو یه چش خوشگله ی خیلی فهمیده و باهوشی»
لبخند زد. یکی از دسته های نرگس را جدا کردم و خواستم پول را بگیرم سمتش که گفت:«این دسته نرگسو مهمون ما باش آبجی» خندیدم و گفتم:«اینارو نگفتم که نرگساتو مجانی بدی بهم» خندید و گفت:« میدونم. البته شما حق داری یادت نباشه مارو ولی ما خوب شناختیمتون. البت باید زودتر از اینا میشناختم شمارو ولی خب. اون روز تو کافی شاپم همین قد خفن با ما برخورد کردید. گفتید بریم درسمونو بخونیم. گفتید آدمی میشیم واسه خودمون. بعدشم واسه‌مون یه  نمیدونم چی چی خریدید دادید خوردیم. مام خر کیف شدیم. از فرداش هر بار خواستیم کلاس و درسو بپیچیم قبلش حرف شما پیچید تو مخمون و طعم شیرین اون نمیدونم چی چی. بعد رفتیم مدرسه، درس خوندیم. خانم ما الان شاگرد اول کلاسمونیم. بقرآن»
مبهوت تر از بار اول نگاهش کردم. باورم نمیشد. زمان چه چیز هایی را که به آدم نشان نمی‌دهد. آدم با چه کسانی که بعد سال ها برخورد نمی‌کند. بهتم را که دید ادامه داد:«وقتی نشستید شناختمتون. از رو تسبیح دور دستتون و نگاهتون. درسته ما درسخون شدیم ولی هنوز اونقد پول نداریم که چیزی مهمونتون کنیم پس لاقل این دسته نرگسارو از ما قبول کنید آبجی» لبخند زدم به صورتش. لبخندی که نمیدانم دقیقا چقدر عمقش را میشد از چهره ام تشخیص داد. دسته نرگس را از پسرک گرفتم. از داخل کوله پشتی ام کتاب محبوبم را در آوردم، به سمتش گرفتم و گفتم:«من این کتابو خیلی دوست دارم. اونقدری که تا این لحظه حاضر نشدم حتی از خودم جدا کنمش. ولی امروز میخوام بدمش به تو تا دست تو باشه از این به بعد. چون فکر میکنم صاحب لایقش رو امروز پیدا کردم. خوب بخونش، مثل درس هات. مطمئنم توش چیز های خیلی خوبی برای یادگرفتن پسر باهوشی مثل تو هست. این کتاب رو نگه دار و سال ها بعد که یک آدم موفق شدی یاد من بکن و ببین که من چقدر درست فکر میکردم که تو یک پسر چشم قشنگ باهوشی»
کتاب را از دستم گرفت. هیچ کداممان دیگر حرفی نزدیم. هردو به هم لبخند زدیم و رفتیم. من با یک دسته نرگس و او با یک کتاب...
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan