دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

چون میگذرد غمی نیست...

پارسال این موقع ها توی بیمارستان آواره بودم و همزمان درگیر خانواده و پسرکی که به شکل عجیبی مصمم بود برای پیش برد امر خیرش. امسال این موقع باز توی بیمارستان آواره ام و همزمان درگیر خانواده و پسرکی هستم که این روز ها دیگه قسمت گنده ای از قلبم رو به خودش اختصاص داده. از پارسال تا امسال تنها چیزی که فرق کرده این بوده که یک دلتنگی و دوری عمیق به دارایی های قلبم اضافه شده.


پی نوشت:

بذارید اعتراف کنم این روز ها حس میکنم آسایش چیزیه که فقط میتونه از من سلب بشه. حالا هر بار بسته به هر اتفاق یک میزان و یک اندازه‌ش. و من این روز ها سرگردون ترین، معلق ترین و کلافه ترینِ خودمم...

پی نوشت تر:

این شب ها وقتی بعد کلی بدو بدو بالاخره وقت میکنم بدن خستم رو روی زمین رها کنم به سقف خیره میشم و به آیده فکر میکنم. تنها چیزی که بهم انگیزه میده برای ادامه دادن و دووم اوردنِ این اوضاع بیخود اینه که به خونه ی نداشته مون فکر کنم و هر شب یک بخش ازش رو بچینم توی تصوراتم. امشب نوبت اتاق کوچیک مطالعه‌مون بود و الان که این هارو مینویسم حس میکنم چقدر اون اتاقِ پر از جزئیات اما در عین حال ساده رو دوست دارم...


جور دیگری!

این روزها هرکس که مرا می‌بیند می‌گوید:«عاشق شده‌ای!»، من لبخند می‌زنم و می‌شنوم:«جور دیگری نگاه میکنی، طور دیگری میخندی...»

من در خلوت میخندم و میخندم و میخندم و به هیچ کدامشان نمی‌گویم که مدتی‌ست هر شب قبل از خواب بذر عشق میان خاک و خل های دلم می‌پاشم و صبحش تو در تک تک سلول هایم جوانه میزنی.

میخندم و میخندم و میخندم و به هیچ کدامشان نمی‌گویم که این روز ها تویی هستم در جلد خودم وقتی تو در میان قلب من میتپی شبانه روز.

میخندم و میخندم و میخندم و به هیچ کدامشان نمی‌گویم که این روز ها تو در شریان های بدنم جاری میشوی و رشته های عصبی جانم هر لحظه یاد تو را میان مغز و نخاعم جا به جا می‌کنند و این تویی که میرسی و میشوی لبخند. تویی که میرسی و میشوی نگاه.


شب پیش بلندترین شب سال بود. بلند ترین شبی که نبودی. دیشب یک دقیقه بیشتر شنیدم که این روز ها جور دیگری ام و مثل همیشه لبخند زدم. دیشب اما لبخند و سکوت بی فایده بود. دیشب حافظ کار دستمان داد جانم! وقتی که در وصف حالم سرود:« به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد/ تو را در این سخن انکار کار ما نرسد» بعد من سرخ شدم. از اتاقی که تمام آجر هایش ولوله ی این روز ها جور دیگری بودنم، بود بیرون زدم. به حیاط پناه بردم. باران بر داغی گونه هایم بارید. لبخند زدم و زمزمه کردم:« هرآن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق/ بر او نمرده به فتوای من نماز کنید...»

تیر خلاص

صداشو در نیارین ولی ؛

گوسفند یه عمر از گرگ میترسه اما آخرش این چوپانه که می‌خوردش...

بیا کمی هم خدا پرست باشیم!

راهی که پیچ و خمش تمامی نداشت، ناگهان ولی تمام می‌شود. عادت به رفتن، ناگهان دچار ماندنی عظیم می‌شود. جایی بعدتر از تمام این خیابان ها که از آن ها رد شدیم و زمانی دیرتر از تمام این سال‌ها که گذراندیم، زمانی هست و مکانی که در آن ناگهان باران می‌گیرد. نه. سیل می‌آید. نه... چیزی ریزش ناگهانی می‌گیرد که شاملو آن را به درستی «یقین بازیافته» می‌نامد و آن لحظه فرصت باشکوهی‌ست تا شادانه به خداوند اعلام کنی: «و شِئتُه اذ شِئتَ أن اَشائُه» و خواستمش وقتی تو خواستی بخواهمش...

خوب کتاب خوانیم!

من معتقدم همه ی آدم ها باید کتاب بخوانند. باید خوب کتاب بخوانند! شاید بپرسید خوب کتاب بخوانند دیگر چه صیغه‌ای است؟ خوب کتاب بخوانند صیغه‌ی خیلی مهمی‌ست. یعنی طوری کتاب بخوانند که وقتی ازشان سوال می‌پرسی بدانند از مطالعه چه نوع کتاب هایی لذت می‌برند. خوب کتاب خواندن یعنی اینقدر خوانده باشی که سلیقه ی مطالعه ای‌ت دستت آمده باشد. که نروی فلان قدر پول بدهی برای خریدن فلان کتابِ خفن تاریخی و بعد حتی حوصله هم نکنی که لای‌ صفحاتش را باز کنی. 

این ها را نه فقط برای بالا رفتن سرانه‌ی مطالعه و اشاره به اهمیت خودشناسی، که برای چیز دیگری می‌گویم. این ها را می‌گویم چون همین چند خط بظاهر ساده خیلی در زندگی موفق آدم ها نقش دارد. بله! درست خواندید. کتاب خواندن و خوب کتاب خواندن دقیقا میتواند ربط مستقیم به کیفیت زندگی شما داشته باشد. این ها را می‌گویم چون معتقدم:«هر انسان کتابی‌ست در انتظار خواننده‌اش»

بعد تو فکر کن آن خواننده در زمان انتخاب کتاب سلیقه ی مطالعاتی خودش را خوب نشناسد. بعد فکر کن که یک کتاب ادبیِ خیلی ارزشمند را بخرد. بعد فکر کن  وقتی کار از کار گذشته تازه چند صفحه اش را ورق بزند. بعد فکر کن این آدم کلا چیزی از ادبیات نداند و علاقه ای هم نداشته باشد که بداند. بعد فکر کن چقدر بد میشود!  یک کتاب عالی ادبی در دست کسی که هیچ علاقه ای به ادبیات ندارد درواقع برگه ی باطله ای بیش نیست! وحشتناک است نیست؟ سرنوشت آن کتاب ارزشمند گوشه ای خاک خوردن نمیشد اگر صاحبش خوب کتاب میخواند!

کتاب بخوانیم. خوب کتاب بخوانیم...

سرطانِ سرطانیان!

این ور را نگاه میکنی دختر جوان بی هیچ دلیل منطقی و علمی سرطان زبان گرفته. آن ور را میبینی از آزمایش مرد میان سال شوخی شوخی تشخیص سرطان معده داده اند. بالا. پایین. چپ. راست... خلاصه که این روز ها اطراف ما اوضاع خنده داری است. طوریکه اگر کسی بیاید و بپرسد:«ببخشید، شما؟» نگاهش میکنم و میگویم:«سرطانِ سرطانیان هستم»

منِ تـ .و

از اون روز سرد که آش داغ گرفته بودیم و نزدیک به هم نشسته بودیم بلکم گرم شیم تا امشب زمان زیادی گذشته. از لحظه ای که با دیدن باریکه آفتابی که یهو میون اون سرما خودشو مهمونمون کرد، کلی ذوق کردیم و من خنده کنان گفتم الان تو این نور اگر عکس بگیریم کاملا رنگ چشمات مشخص میشه و بعد به دوربین لبخند زدیم. از ساعتی که از  اون بالا به شهر زیر پامون نگاه کردیم، چشم هامونو بستیم و فکر کردیم یعنی کجای این شهر خونه ی ما خواهد بود؟ و حس کردیم چقدر خونه ی بنفش و کوچکمون رو دوست خواهیم داشت.

از اون ساعت نزدیک به سیصد روز میگذره. سیصد روز پر از چالش و اتفاقات تلخ و شیرین. سیصد روز سخت. سیصد روز دوست داشتنی. سیصد روز که دیگه من‌ی وجود نداره و همه ی جهان ماست! مایی که در اوج تفاوت‌ها قد یک عمر زندگی رویاهای مشترک داریم. رویاهایی که جای نا امید شدن از رسیدن بهشون، درباره‌شون فکر میکنیم و هر بار با مرور کردنشون چشم هامون مثل یک بچه ی پنج ساله برق میزنه از شادی. 

شکستن منِ خود و پذیرش تبدیل شدن به یک منِ واحد شاید سخت ترین کار برای هر آدمی باشه ولی ما از پسش بر اومدیم. ما یادگرفتیم. نه.. دوست داشتن به ما یاد داد که صبور و با گذشت باشیم. ما من هامون رو شکستیم! و تصمیم گرفتیم مثل هیچ کسی نباشیم. تصمیم گرفتیم تا ابد خودمون بمونیم. از هیچ چیز نترسیم. دنبال رویاهامون بریم و برای رسیدن به اهدافِ هم پله باشیم...


باید نوشت از روز هایی که با سرعت باور نکردنی دارن میگذرن. باید نوشت تا فراموش نکرد...

سگ و گربه

اگر قصد ازدواج دارید.

اگر خواهر دارید.

اگر خواهرتان ازدواج کرده.

اگر داماد دارید.

به محض آمدن هر خواستگار یک قاشق فلفل بریزید داخل دهانتان.

بعد با پشت دست بزنید توی دهن خودتان.

تا یادتان نرود ازدواج کردن به رفتار های عجیب و غریب داماد بزرگ تر با پسری که قرار است شوهر شما باشد روزی، نمی‌ارزد

اصلاااا. اصلاااااا!

تناقض محض

این روز ها دلم برای همه چیز تنگ میشود و برای هیچ چیز. مثلا گاهی پرت میشوم به اوایل وبلاگ نویسی و شلوغی های نظرات زیر هر پست بعد دلم تنگ میشود برای آن زمان، آن آدم ها و آن ارتباطات. منتهی یکی دو دقیقه ای نگذشته هنوز که میبینم من چقدر این روز ها حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس را ندارم و چقدر دلم یک گوشه ی ساکت دور از هر آشنایی را میخواهد.


میدانید زندگی سراسر از تناقضات است.

همین که من دلم برای این قاب سفید و بنفش و روز های شلوغش تنگ میشود اما وقتی واردش میشوم نه انگیزه ای برای نوشتن دارم نه حرفی برای زدن. دکمه ی قرمز بالای صفحه را میزنم و میروم تا فردا صبح که باز دلم برای اینجا تنگ شود و باز حوصله ای برای گفتن نداشته باشم...

گیس گلابتون

به آسمون نگاه میکنم و میگم:« اگه یه روز خورشید قهر کنه و از شهرمون بره چی میشه؟ اگه دیگه دم دمای صبح وقتی هوا خنکه و باد مهربون دست میکشه رو سر ابرا، نخواد طلوع کنه!» نگاهشو از  آسمون میگیره، به صورت غمگینم از این تصور نگاه میکنه و میگه:«خورشید هیچ وقت جای دوری نمیره.» نگاهش میکنم و میگم:«چرا؟» با دستش تار موی افتاده روی صورتمو کنار میزنه و میگه:«چون خورشید خانم هرجا هم که بره دلش برای دخترک گیس گلابتونش تنگ میشه و زود بر میگرده اینجا پیش ما.» با شونم میزنم به بازوشو میگم:«دیووونه» 

نسیم آروم دوروبر آب چرخ میخوره و موجای کوچیک درست میکنه. همونطور که نشستیم روی سنگِ بزرگِ سردِ خاکستری، چشامو تنگ میکنم و سعی میکنم خورشیدو بگیرم لای انگشتام. یکم که میگذره با ذوق میگم:«بیبین، ببین! خورشید داره از بین انگشتای من طلوع میکنه» میخنده. دستاشو حلقه میکنه دورمو میگه:«خورشیدِ آرزوی منی، گرم تر بتاب» ریز ریز میخندم و میگم:« تو چرا شاعر نشدی با این طبع روانت؟» دستمو میگیره توی دستش و میخونه:«خوشا کسی که اگر شاعر است، شاعرِ توست»

سرمو بلند میکنم. آفتاب پر نور تر از هر وقتی چشامو میزنه. از ته دل میخندم. ما میریم. دریا میمونه، باد، خورشید و یه ردپا روی ماسه ها...

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan