آفتاب که طلوع کرد بوی گل سرخ فضای خونه رو پر کرده بود، همه چیز سر جای خودش بود غیر از من...
- چهارشنبه ۱۳ تیر ۹۷ , ۱۰:۵۳
"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "
شب جمعه بود. باهم در صحن امام خمینی حرم نشسته بودیم. آقا آرام و سوزناک کمیل را زمزمه میکرد. بی صدا طوری که متوجهم نشود گریه میکردم. دستش را که برای گرفتن زیارت نامه سمتم دراز کرد، ناگهان قطره اشکی از روی گونه ام سر خورد و چکید روی انگشت اشاره اش. سرش را خم کرد و به صورتم نگاه کرد اما چیزی نگفت. بعد از اتمام مراسم کلافه بود و این را میشد به وضوح از حالاتش فهمید. جویای علت کلافگی اش شدم اما چیزی نگفت. بیشتر که اصرار کردم درحالی که تقریبا پشت به من کرده بود و مدام سرش را تکان میداد گفت:«به من اگر باشه میگم فاطمه ها اصلا نباید گریه کنن. وای به حال این که بی صدا اشک بریزن. اصلا فاطمه ها که گریه کنن، فاطمه ها که بی صدا اشک بریزن روضه ی باز به پا میشه تو دل هر آدمی. حالا تو فکر کن از قضا اون فاطمه زنت باشه. چند ساعت قبلشم جلو چشمت زمین خورده باشه بعد تو وجود تو همزمان چند تا روضه شعله میکشه. بعد دلت میشه غوغای محشر.» و درحالی که می رفت زمزمه کرد:«اصلا فاطمه ها نباید زمین بخورن. اصلا فاطمه ها نباید بی صدا اشک بریزن. نباید. نباید. نباید...»
بچه که بودم خیلی از تاریکی شب میترسیدم.
خلاف تصور همه هرچی بزرگ میشدم این ترس هم تو وجودم بزرگ تر میشد.
ولی خب تفاوت بزرگِ بزرگی با بچگی این بود که حالا یاد گرفتم باید بتونم خودم به تنهایی و بدون صدا کردن دیگران با ترس هام کنار بیام و زندگی کنم
همین...
ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود که قطار راه افتاد. بعد گذشت هشت الی ده دقیقه ناگهان بوی عجیبی شروع کرد به پخش شدن داخل کوپه. بویی شبیه بوی لنت سوخته ی ماشین.
یکی دو دقیقه نگذشت که قطار سرتاسر ولوله شد. همه رفته بودند پی این که بفهمند چه خبر شده و ته و توی داستان را در بیاورند. از بیرون صدای خانمی را شنیدم که عصبی و وحشت زده از مسئول قطار میپرسید:«قطار خراب شده؟ داره آتیش میگیره؟ قراره بمیریم؟» و بعد مستاصل ادامه داد:«آقا تروخدا درو باز کن من میخوام پیاده شم».
حرف های زن را میشنیدم و درحالی که بوی دود باعث شده بود آلارم شروع سر درد در تک تک حفره های مغزم بپیچد یک جرعه از نسکافه ی داخل استکانم را سرکشیدم و چشم هایم را بستم. همین... این تنها واکنش من به تمام آن اتفاقات بود. گاهی وقت ها مینشینم و ساعت ها فکر میکنم این که هیچ اتفاقی که حس کنم دارد من را به سمت مرگ سوق میدهد، نگرانم نمیکند چه معنایی میتواند داشته باشد؟ اصلا این که من از مرگ فراری نیستم، خوب است یا بد؟
امروز بین سر و صدا و نگرانی های یک ربعه ی آدم های داخل قطار درحالی که نسکافه ام را مینوشیدم فقط یک بیت از گوشه ی ذهنم گذشت:"ای کاش که آدم ها دلتنگ نمیمردند" در تمام آن لحظه های پر از دود هیچ چیزی جز این یک مصراع در من جریان نداشت. حقیقتش این بود که من از زندگی هیچ چیز نمیخواستم جز این که یک بار دیگر ببینمش. والسلام!
سه روز مانده به ماه رمضان پدر زنگ زدند که:« فاطمه سادات پاشید با آقا سید بیاید شمال آقاجون دوست دارن ببینن داماد جدید رو» به آقای هـ جیمی این گفته پدر را که منتقل کردم گفتند آن چند روز را شب ها باید بروند برای کار شرکت و نمیتوانند بیایند. چیزی نگفتم اما ته دلم گفت کاش میرفتیم...
بعد از ظهر پدر زنگ زدند و با صدای گرفته گفتند:«آقا جون فوت شد» در آن لحظه اولین سکانسی که از جلوی چشمم گذشت شبی بود که پدر زنگ زده بودند و خواسته بودند برویم شمال. به آقاجون فکر کردم و تمام روز هایی که به محض دیدنم در چهارچوب اتاقشان میگفتند:« به به فاطمه سادات خانم» و تمام وجودم آتش گرفت...
نا خودآگاه روی زمین نشستم و گریه کردم. به یاد صورت سفید و مهربان آقاجون. به یاد فاطمه سادات خانم گفتن هایشان. به لحظه ای فکر کردم که پدر خبر عقدمان را بهشان دادند و قطعا آقاجون آن لحظه بابت ازدواج کردن آخرین بچه ی آخرین بچه و آخرین نوه شان لخند زدند و دلشان خواست ببینندشان. ولی ندیدنشان...
آه از زمان. از زمان و گذر شتابناکش. از دنیا. از دنیا و رنج های جا خوش کرده در تک تک لحظاتش. دلم برای آقاجون تنگ شده و بی اختیار مدام گریه میکنم. چقدر آدم ها میتوانند حسرت برای خودشان بتراشند. چقدر یک بار کوتاهی، پشیمانی به بار می آورد و حرف پدر در جمجمه ام پخش میشود:« به آقاجون نمیگم که میاید که تا چهارشنبه چشم انتظارتون نباشه مدام» خوب شد که نگفتید پدر. خوب شد...