آدمای توی دایره زندگیتونو دق ندید که بعدا وقتی تو شرایط سخت افتادن واسه شون گریه کردن خیلی مضحکه...
- شنبه ۷ بهمن ۹۶ , ۱۳:۰۲
"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "
آدمای توی دایره زندگیتونو دق ندید که بعدا وقتی تو شرایط سخت افتادن واسه شون گریه کردن خیلی مضحکه...
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را...
دوست داشتن حس عجیبی است
گاهی چنان قدرتمندت میکند که باورت نمی شود این خودِ تو باشی
و گاهی چنان ظریف و شکننده که هاج و واج میمانی
دوست داشتن پارادوکس عظیمی است
خودت با دست های خودت درکمال رضایت منِدرونت را بی رحمانه درهم میشکنی
اشک میریزی، درد میکشی، فرو میریزی و لبخند میزنی
دوست داشتن
دوست داشتن
دوست داشتن
دلم ميخواهد یک دل سير برایت گريه كنم
ملتفت هستی؟
پی نوشت:
برای دخترکی که امتحان ترم، پایان نامه، کنکور ارشد همه و همه باهم پیش رویش هستند و هزار هزار دغدغه شخصی دارد؛ دعا میکنید؟
بعضی شب ها انگار غم تمام آدم های دنیا یکجا روی قفسه ی سینه ی تو سنگینی میکند
بعضی شب ها حتی پلی آن آهنگ و آرام اشک ریختن با تک تک ملودی هایش هم سبکت نمیکد
بعضی شب ها اینقدر سنگین و عجیب اند که می مانی در هویتشان
بعضی شب ها لبالب از انتظارند و سکوت
انتظار!
شبیه دخترکی تنها، فرورفته در بارانی آبی آسمانی اش
شبیه دخترکی هنذفیری بر گوش، نشسته در ایستگاه اتوبوس
شبیه دخترکی در یک شب بارانی، با کلاهی که تا روی صورتش را پوشانده
شبیه دخترکی که کسی به شانه ی لرزانش میزند و میگوید:
«بلند شو دختر جون مدت هاست
که از این ایستگاه
اتوبوسی نمی گذره!»
امروز باهم قرار داشتیم
امروز بعد مدت ها؛
باران بارید
باد وزید
گفتمش:«هوارو میبینی؟ یهو چه عجیب شد»
گفت:«از این به بعد هر موقع خیلی وقت بود بارون نیومده بود، قرار میذارم باهم بریم بیرون»
خندیدم و باد پیچید لای چادرم.
خندید و باد موهایش را بهم ریخت.
خندیدیم و باهم روی جدول های نمدار خیابان زیر باران راه رفتیم...
دختر چینی مهربانی که در محوطه قدم میزد، حالا کنارم نشسته بود. اسمش "پ"داشت ولی هر چه فکر می کنم دقیقا یادم نمی آید چه بود. حالا این ها خیلی مهم نیست. آن روز دختر چینی مهربان با تعجب یک نگاه به دست چپم انداخت یک نگاه به من. دوباره یک نگاه به دست چپم انداخت و یک نگاه به من. متوجه اش بودم اما به روی خودم نیاوردم. سعی کردم به حرف های نهایی استاد فکر کنم.
یک دفعه پرسید:«تو ... چند ساله است؟» نگاهش کردم و گفتم:«جان؟» دوباره و به سختی پرسید:«تو ... چند سالت است» خندیده بودم و آرام در گوشش گفته بودم:«بیست...» زمزمه وار چیزی را با خود تکرار کرد. گفتم:«چی؟» روی کتاب دستور با انگشت نوشت:«20» و تکرار کرد:«بیست؟؟؟» گفتم:«بله» و لبخند زده بودم از سر رضایت.
با تعجب گفت:«آها...» و من دوباره خندیدم. از ابری که بالای سرش باز شده می توانستم بفهمم که چقدر تعجب کرده! خندیدم و فکر کردم دختران چینی در چه سنی ازدواج می کنند. بیست و پنج؟ سی؟ سی و سه؟ اصلا دختران چینی ازدواج می کنند؟ و خنده ام گرفت از افکارم. به دختر مهربان چینی دوباره نگاه کردم و لبخند زدم. لبخندی از سر رضایت. او هم لبخند زد.
دختر چینی مهربان خبر نداشت. خبر نداشت این روزها من به جای حرف زدن نگاه می کنم. به جای غذا خوردن نگاه می کنم. به جای بلند فکر کردن نگاه می کنم. به جای گریه کردن هم حتی نگاه می کنم. دختر چینی مهربان خبر نداشت وقتی نگاهش می کردم و به او لبخند می زدم؛ یعنی حالم خیلی خوب تر از گل نرگس های روی میز اتاق بود. خبر نداشت که وقتی به او نگاه می کردم و لبخند می زدم یعنی من می دانستم. می دانستم بیست سالگی خوش عطر ترین و خوش نقش ترین سال زندگی من است. دختر چینی مهربان خبر نداشت. خبر نداشت که توی همان مکالمه ی کوتاه چقدر با هم دوست شده بودیم و خودش خبردار نشد که چقدر از او خوشم آمد.
یک روز دست مثال نقضم را می گیرم و می برمش پیش جناب سعدی و می گویم آن مصراع را که سروده:«مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی» عوض کند چون من برای مصراعش یک مثل نقض حی و حاضر آورده ام. و گوشی معاینه ی دایی یا حتی سجاد را می دهم دست جناب سعدی که بگذارد روی قلبم و خوب به صدایش گوش کند. و جناب سعدی اگر جناب سعدی باشند با گوشی معاینه و شنیدن صدای تپش قلبم حتما و حتما متوجه می شوند. متوجه می شوند که دیگر نباید مدام زیر گوش من بخوانند:«قصه به هر که می برم فایده ای نمی کند/ مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی...»
حتما خودش می فهمد پایان بیست سالگی من تازه شروع قصه ایست که... که بیست سالگی ام آن قدر نرم و نازک و لطیف رفت که اصلا متوجهش نشدم. که بیست سالگی خوش نقش و نگار من گرچه دامنش مدام گیر می کرد به نیمکت های کلاس های دانشکده ی روانشاسی و ریش ریش میشد، گرچه سرش درد می گرفت از عقربه هایی که گیج می زدند میان عدد های ساعت، گرچه یک اضطراب مدام می آمد و لبخندش را محو می کرد میان صورتش، گرچه موقع خواندن اینک شوکران توی مترو در راه گلزار شهدا بغض گلویش را درد می آورد و از اینکه این قدر فرشته و خودخواهی مهربانانه اش را می فهمد خودش هم تعجب می کرد.
اما نه چهارده سالگی با آن همه ذوقش. نه هفده سالگی با آن همه تجربه های دوست داشتنی اش. نه هجده سالگی با تمام بالا و پایین و زمین خوردن و بلند شدن هایش. هیچ کدام... هیچ کدام این بیست سالگی پر از درد با پایان آرام و بی صدای من نمی شوند.
حتما جناب سعدی بعد این همه سال ارادت و شعر خواندن و بیت از بر کردن. بعد این همه سال قدم زدن میان ورق های بوستان و دوییدن میان سبزه زار های بی نهایتِ گلستانش، حرف من را میپذیرد و تو می شودی مثال نقضی برای تمام جهان. مهندسی که حل مشکل درد عشق را بلد است. خیلی خیلی خیلی خوب بلد است...