دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

?Try, cry! Why try

آدمای توی دایره زندگیتونو دق ندید که بعدا وقتی تو شرایط سخت افتادن واسه شون گریه کردن خیلی مضحکه...

you raise me up

I am strong, when I am on your shoulders...

eye contact

هوا سرد بود. بحدی که دست های مشهور به بخاری سیار من از شدت برودت هوا بی حس شده بودند. قدم زنان به راه افتادیم. اولین کافه را در سکوت رد کردیم. گویی چیزی نهان در وجودمان ما را بهم متصل میکند. که ما را بی نیاز از ادای هر کلمه ای میکند. به دومین کافه که رسیدیم در سکوت در را برایم باز کرد. داخل شدیم. منتظر ماند تا صندلی مورد نظرم را انتخاب کنم. به سمت قسمت انتهایی کافه حرکت کردم. جایی نزدیک آن تابلوی بزرگ که با خط خاصی داخلش نوشته شده بود:
"It has talked about addiction. Cocaine,morphine,heroin I don't know! just realized that author's information isn't enough, he hasn't mentioned your eyes."
هردو در سکوت پشت میز نشستیم. بعد گذشت چند ثانیه پسرک جوانی با لبخند صمیمی بر لب منو را دستمان داد و رفت. همچنان در سکوت نگاه میکردیم. پسرک بعد چند دقیقه با اشاره ی چشم او به سمتمان آمد. بی آنکه حرفی زده باشیم گفت:«دوتا هات چاکلت لطفا و یه تارت توت فرنگی» پسرک نگاهی به من انداخت. انگار که منتظر تایید من باشد. لبخند زدم. پسرک سری به نشانه رضایت تکان داد و رفت.
پشت میز نشسته بودیم و سکوت تنها حرف حاکم بینمان بود. تا به حال تجربه اش نکرده بودم. در سکوت محض حرف زدن را میگویم! سکوت کرده بودیم و حرف میزدیم. چشم ها. چشم ها. چشم ها... اعضای عجیبی هستند. بهشان اجازه بدهید گاهی هم آن ها  باهم مشغول گفت و گو شوند. و ما این اجازه را دادیم. با آرامش تمام شکلات داغ هایمان را نوشیدیم و گذاشتیم چشم ها درد و دل هایشان را بکنند. برش آخر تارت توت فرنگی برای او بود. یعنی حساب که میکردی طبق قاعده ی" یکی من یکی تو" آخرین برش به او میرسید. داخل کیف مشغول پیدا کردن جعبه دستمال کاغذی ام بودم که تکه آخر تارت را با چنگال به سمت من گرفت. در سکوت به چنگال حامل تارت توت فرنگی اش لبخند زدم و چنگال را آهسته داخل دهانم گذاشتم. تکه ی آخر را آرام تر از همیشه جویدم. درست مثل سرودن یک شعر. همانقدر دقیق و با احساس. مزه ی عجیبی میداد. عجیب و دوست داشتنی...
پسرک که برای بردن لیوان ها و ظرف تارت به سمتمان آمده بود نگاهمان کرد و لبخند زد و رفت. دلم شعر میخواست. اما دلم نمیخواست حرفی بزنم و سکوت را بشکنم. نگاهش کردم. دستش را داخل کوله ی مشکی اش برد و کتابی را با دقت انتخاب کرد و بیرون آورد. دیوان شعر بود. چشم هایم برق زد از دیدنش. نگاهم کرد. لبخند زد و چشم هایش را باز و بسته کرد برایم و مشغول ورق زدن برگه های کتاب شد. دست هایم را گذاشتم زیر چانه ام و منتظر به صورتش خیره شدم. به این فکر کردم که چقدر مردِ کتاب خوانِ وجودش را دوست دارم. انگار عینیت دقیقی از علایق من باشد. حتی فرم کتاب ورق زدنش. حق جدیت خاص جا خوش کرده روی تک تک اجزای صورتش وقتی دنیال چیزی داخل صفحه های کتاب میگردد. مردی که با دیدن کتاب ها چشم هایش برق بزند. او دقیقا همان منِ دوست داشتنی درون من بود که حالا در حقیقت حلول کرده بود.
بعد چند دقیقه ای نگاهش را از کتاب گرفت. با دیدن من که همانطور در سکوت زل زده بودم به او بی صدا خندید. انگار که شعر مورد نظرش را پیدا کرده باشد نگاه اجمالی دیگری به صفحه ی کتاب انداخت و بعد ساعت ها سکوت شروع به خواندن کرد. همانطور با دست های جا خوش کرده زیر چانه با دقت به او گوش سپرده بودم که رسید به آن بیت لعنتی شعر. با او زمزمه کردمش:«درد واژه نیست. درد نامِ دیگرِ من است...» و نتوانستم ادامه شعر را با او همراهی کنم. به بهانه ی پیدا کردن گوشی ام سرم را به سمت کوله سرمه ایم برگرداندم. دستش را زیر چانه ام گذاشت و به سمت خودش برگرداند. با نگاهش خواست که مثل قبل باشم. مانند دختر بچه های مطیع دوباره دست هایم را زیر چانه ام گذاشتم و در سکوت نگاهش کردم. بیت را دوباره تکرار کرد. بی اختیار چیز داغی گونه هایم را سوزاند. آرام آرام خواند. قطره قطره چکیدم. انگار که داغی اشک های من او را سوزانده باشد صورتش گل انداخته بود. نیم ساعتی که گذشت در همان سکوت از روی صندلی هایمان بلند شدیم. هوا سرد بود. دست کش هایش را از داخل کوله اش بیرون آورد و گرفت به سمتم. خواستم بگویم:"بابتـ.." که نگاهم کرد و نگذاشت چیزی بگویم. بقیه مسیر را هم این سکوت بود که حرف میزد...

شادم که میگذرند این روز ها...

ما در اوجِ تفاوت خیلی شبیه به هم هستیم. همین که هر دومان درست وسط لحظات سخت زندگی تصمیم میگیریم همه چیز اطرافمان را گردگیری کنیم و تحولات اساسی به ظاهر زندگی مان بدهیم. همین که در اوج حال جسمی بد اینقدر حال دلمان خوب است که خودمان باید دست اطرافیانمان آب قند بدهیم. همین که بلد نیستیم خودمان را لوس کنیم. همین که یاد نگرفته ایم بلند بلند گریه کنیم و در درون خودمان میشکنیم و به دیگران لبخند میزنیم. همین که هردومان از مرگ نمیترسیم و راحت از مردن خودمان حرف میزنیم. همین که...


حس میکنم این روز ها زندگی شده است یک نوع سرطان بد خیم. سرطان بدخیمی که متاستاز داده و دارد نرم نرم تمام جغرافیای تنم را اشغال میکند. آنقدر بدخیم که هر نفس کشیدنی یک گرم از بودنم کم میکند. حس میکنم بعد این همه سکوت، بعد این همه امیدواری دادن های پشت تلفنی به فک و فامیا، بعد این همه آرام کردن مامان و پاک کردن اشک هایش، بعد این همه بدو بدو برای روی مدار ماندن شرایط خانه و غذای بیرونی نیاز نشدن ذکور منزل، بعد این همه لبخند زدن و قوی بودن ها؛ وقتی همه چیز تمام بشود درست در سکانس پایانی و شیرین داستان که همه سختی ها دارند بخیر و خوشی تمام میشوند ناگهان از هوش میروم. دلم میخواهد چشم هایم را ببندم و قدر هزار سال یک نفس دویدن‌، بخوابم. خیلی خسته ام ولی هنوز وقتش نرسیده...

خدا کند که نماند کسی به انتظار عزیزی..ـ

و آتش چنان سوخت بال و پرت را

که حتی ندیدیم خاکسترت را...

فراسو

زندگی گر هزارباره شود

بار دیگر تو

بار دیگر تو...

پارادوکس

دوست داشتن حس عجیبی است

گاهی چنان قدرتمندت میکند که باورت نمی شود این خودِ تو باشی

و گاهی چنان ظریف و شکننده که هاج و واج میمانی

دوست داشتن پارادوکس عظیمی است

خودت با دست های خودت درکمال رضایت منِ‌درونت را بی رحمانه درهم میشکنی

اشک میریزی، درد میکشی، فرو میریزی و لبخند میزنی

دوست داشتن

دوست داشتن

دوست داشتن

دلم ميخواهد یک دل سير برایت گريه كنم

ملتفت هستی؟


پی نوشت:

برای دخترکی که امتحان ترم، پایان نامه، کنکور ارشد همه و همه باهم پیش رویش هستند و هزار هزار دغدغه شخصی دارد؛ دعا میکنید؟

امشب اندوهِ تو بیش از همه شب شد یارم...

بعضی شب ها انگار غم تمام آدم های دنیا یکجا روی قفسه ی سینه ی تو سنگینی میکند

بعضی شب ها حتی پلی آن آهنگ و آرام اشک ریختن با تک تک ملودی هایش هم سبکت نمیکد

بعضی شب ها اینقدر سنگین و عجیب اند که می مانی در هویتشان

بعضی شب ها لبالب از انتظارند و سکوت

انتظار!

شبیه دخترکی تنها، فرورفته در بارانی آبی آسمانی اش

شبیه دخترکی هنذفیری بر گوش، نشسته در ایستگاه اتوبوس

شبیه دخترکی در یک شب بارانی، با کلاهی که تا روی صورتش را پوشانده

شبیه دخترکی که کسی به شانه ی لرزانش میزند و میگوید:

«بلند شو دختر جون مدت هاست که از این ایستگاه اتوبوسی نمی گذره!»

باران

امروز باهم قرار داشتیم

امروز بعد مدت ها؛

باران بارید

باد وزید

گفتمش:«هوارو میبینی؟ یهو چه عجیب شد»

گفت:«از این به بعد هر موقع خیلی وقت بود بارون نیومده بود، قرار میذارم باهم بریم بیرون»

خندیدم و باد پیچید لای چادرم.

خندید و باد موهایش را بهم ریخت.

خندیدیم و باهم روی جدول های نمدار خیابان زیر باران راه رفتیم...

مشکلِ دردِ عشق را...

دختر چینی مهربانی که در محوطه قدم میزد، حالا کنارم نشسته بود. اسمش "پ"داشت ولی هر چه فکر می کنم دقیقا یادم نمی آید چه بود. حالا این ها خیلی مهم نیست. آن روز دختر چینی مهربان با تعجب یک نگاه به دست چپم انداخت یک نگاه به من. دوباره یک نگاه به دست چپم انداخت و یک نگاه به من. متوجه اش بودم اما به روی خودم نیاوردم. سعی کردم به حرف های نهایی استاد فکر کنم. 

یک دفعه پرسید:«تو ... چند ساله است؟» نگاهش کردم و گفتم:«جان؟» دوباره و به سختی پرسید:«تو ... چند سالت است» خندیده بودم و آرام در گوشش گفته بودم:«بیست...» زمزمه وار چیزی را با خود تکرار کرد. گفتم:«چی؟» روی کتاب دستور با انگشت نوشت:«20» و تکرار کرد:«بیست؟؟؟» گفتم:«بله» و لبخند زده بودم از سر رضایت.

با تعجب گفت:«آها...» و من دوباره خندیدم. از ابری که بالای سرش باز شده می توانستم بفهمم که چقدر تعجب کرده! خندیدم و فکر کردم دختران چینی در چه سنی ازدواج می کنند. بیست و پنج؟ سی؟ سی و سه؟ اصلا دختران چینی ازدواج می کنند؟ و خنده ام گرفت از افکارم. به دختر مهربان چینی دوباره نگاه کردم و لبخند زدم. لبخندی از سر رضایت. او هم لبخند زد. 

دختر چینی مهربان خبر نداشت. خبر نداشت این روزها من به جای حرف زدن نگاه می کنم. به جای غذا خوردن نگاه می کنم. به جای بلند فکر کردن نگاه می کنم. به جای گریه کردن هم حتی نگاه می کنم. دختر چینی مهربان خبر نداشت وقتی نگاهش می کردم و به او لبخند می زدم؛ یعنی حالم خیلی خوب تر از گل نرگس های روی میز اتاق بود. خبر نداشت که وقتی به او نگاه می کردم و لبخند می زدم یعنی من می دانستم. می دانستم بیست سالگی خوش عطر ترین و خوش نقش ترین سال زندگی من است. دختر چینی مهربان خبر نداشت. خبر نداشت که توی همان مکالمه ی کوتاه چقدر با هم دوست شده بودیم و خودش خبردار نشد که چقدر از او خوشم آمد. 

یک روز دست مثال نقضم را می گیرم و می برمش پیش جناب سعدی و می گویم آن مصراع را که سروده:«مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی» عوض کند چون من برای مصراعش یک مثل نقض حی و حاضر آورده ام. و گوشی معاینه ی دایی یا حتی سجاد را می دهم دست جناب سعدی که بگذارد روی قلبم و خوب به صدایش گوش کند. و جناب سعدی اگر جناب سعدی باشند با گوشی معاینه و شنیدن صدای تپش قلبم حتما و حتما متوجه می شوند. متوجه می شوند که دیگر نباید مدام زیر گوش من بخوانند:«قصه به هر که می برم فایده ای نمی کند/ مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی...»

حتما خودش می فهمد پایان بیست سالگی من تازه شروع قصه ایست که... که بیست سالگی ام آن قدر نرم و نازک و لطیف رفت که اصلا متوجهش نشدم. که بیست سالگی خوش نقش و نگار من گرچه دامنش مدام گیر می کرد به نیمکت های کلاس های دانشکده ی روانشاسی و ریش ریش میشد، گرچه سرش درد می گرفت از عقربه هایی که گیج می زدند میان عدد های ساعت، گرچه یک اضطراب مدام می آمد و لبخندش را محو می کرد میان صورتش، گرچه موقع خواندن اینک شوکران توی مترو در راه گلزار شهدا بغض گلویش را درد می آورد و از اینکه این قدر فرشته و خودخواهی مهربانانه اش را می فهمد خودش هم تعجب می کرد. 

اما نه چهارده سالگی با آن همه ذوقش. نه هفده سالگی با آن همه تجربه های دوست داشتنی اش. نه هجده سالگی با تمام بالا و پایین و زمین خوردن و بلند شدن هایش. هیچ کدام... هیچ کدام این بیست سالگی پر از درد با پایان آرام و بی صدای من نمی شوند. 

حتما جناب سعدی بعد این همه سال ارادت و شعر خواندن و بیت از بر کردن. بعد این همه سال قدم زدن میان ورق های بوستان و دوییدن میان سبزه زار های بی نهایتِ گلستانش، حرف من را میپذیرد و تو می شودی مثال نقضی برای تمام جهان. مهندسی که حل مشکل درد عشق را بلد است. خیلی خیلی خیلی خوب بلد است...

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan