دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

کائناتی که شدیدا شنوا هستند گویا!

دیروز موقع مرتب کردن آخرین کمد خانه متوجه شدم که نیست! تقریبا تمام خانه را حتی کابینت بی‌ربط ظرف‌ها را باز کردم و دنبالش کشتم اما نبود! اینقدر تمام دیروز ذهنم معطوف به این غیب شدن بود که بعد نماز صبح خوابم نبرد و باز به بیهوده ترین حالت ممکن تمام خانه را دنبالش گشتم. نبود! به همین سادگی...

نمی‌دانم مطالب این چند در چند را می‌خوانید اصلا یا نه ولی چند پست قبل‌تر درباره‌اش نوشته بودم! درباره آن کتاب. آن کوله مشکی. و حالا آن کوله مشکی  با تمام محتویاتش به شکل عجیبی غیبش زده. بین آن همه کیف و کوله جورواجور فقط کوله مشکی غیب شده! انگار هیچ وقت توی این جهان وجود نداشته.

میان بی خوابی‌هایم از فکر غیب شدن کوله مشکی یاد حرفی می‌افتم که درجواب کامنت زیر پست نوشته بودم. «میفهمم حرفتون رو کاملا اما یه سری چیزارو نمیشه دور انداخت شاید بهتر باشه امیدوار باشیم گم شن خودشون :))»

 

آن جمله با لبخند عجیب آخرش حالا عینا به واقعیت تبدیل شده بود! کتاب درست مثل آدمی که بعد یواشکی شنیدن حرف‌های تلخ ناپدید می‌شوند، خودش را گم کرده بود. مثل تمام لحظات خوب آن روزهایمان، کتاب هم رفته بود. تصورش هم عجیب است حتی ولی واقعی. کاملا واقعی...

به تدریج...

مهم نیست من چی بگم! تو چیزی که خودت بخوای رو باور میکنی

من باید پادشاه رو ازت بگیرم

ندیمه‌ت رو بکشم و بندازم توی چاه

چون اینجوری تبدیل به یه دختر بد میشم که لیاقتش مرگه...

و تو هم میشی قربانی بیچاره و مهربون من

برای همینه که مظلوم نمایی خیلی ترسناکه!

چون به آرومی و بدون اینکه خودت متوجه باشی، هر روز بیشتر تبدیل به یه هیولا میشی...

من پیر سال و ماه نیم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

لبخند پشت ابرها

الانی که دارم این پست رو می‌نویسم روی نیمکت زرد پشت درخت‌ها نشستم و پنجره اتاقش رو به رومه. چند دقیقه قبل‌تر مادرش رو دیدم که بعد بستن پرونده‌ش بی جون و حرکت روی نیمکت روبه رویی در ورودی نشسته بود. تو سکوت کنارش نشستم دستشو گرفتم توی دست‌هام و اروم با انگشت اشاره‌م شروع کردم به نوازش کردن دست استخونی‌ش. بعد این دو سال دیگه رگ‌های روی دستش کاملا قابل لمس شده. چهره‌ش رنگ پریده‌س و قامتش تکیده. 

چند دقیقه‌ای همونطور تو سکوت کنار هم نشستیم. بعد مدتی بی مقدمه سکوت رو شکست گفت:«ممنون بابت همه این مدت. باران خیلی دوست داشت. احتمالا اینو نمیدونی ولی شبا قبل خواب همیشه میگفت میخواد بره پشت پنجره. مثل تو کنار پنجره وامیستاد و اسمونو نگاه میکرد. بهم می‌گفت مامان منم مثل انارجون عاشق آسمونم. به کسی نگی‌ها ولی راست می‌گفت که خدا همیشه از پشت ابرا به آدمایی که آسمونو نگاه میکنن لبخند میزنه. من دیدمش. لبخندشو.»

مشِ نود درصدِ بلوندِ اروپایی

امروز

باور کن که زندگی همین امروزه. همین چیزی که هستی. باور کن که ما اومدیم تا همین خودمونو که عالی هم نیست زندگی کنیم. یاد بگیر با غرق شدن تو اون روز، اون موقعیت، اون کلیتِ بت مانندِ عالی‌ِ دوردستی که ساختیم برای خودمون؛ هیچ حال خوشی قسمتمون نمیشه. یاد بگیر که آدمی برای تجربه خوشبختی باید از گذشته عبور کنه، در آینده غرق نباشه و همین الان، همین امروز عادی‌ش رو به بهترین شکل ممکن زندگی کنه. نه دیروز و نه فردا، ما تا ابد در نبض تپنده امروزه که زندگی می‌کنیم.

امروز اهمیت بده

امروز دل ببند

امروز از جزئیات ساده لذت ببر

امروز لبخند بزن

امروز بی هوا در آغوش بگیر

امروز بی دلیل ببوس

امروز زندگی کن و به خود یاداوری کن زنده‌ای

همین امروز بهترین روز دنیاست حتی اگر عالی نباشه...

دلم می‌گیرد و کاری ز دستم برنمی‌آید...

شد دو هفته تمام! دو هفته تمام است که چشم‌هایم را می‌بندم و تجسم میکنم خانه با پرده زرد و طوسی کتان و ساتن بهتر است یا بنفش و سفید ابریشم و مخمل. دو هفته تمام است که چشم‌هایم را می‌بندم و تجسم میکنم طوسی مبل های اسپرت خانه با ترکیب رنگ زرد زیباترند، سبز یا صورتی.

دقیقا دو هفته تمام است که من خانه را با تک تک سلول‌های مغزم مثل آن نرم‌افزار پیشرفته معماری، سه بعدی سازی و دکوراسیون میکنم. مغزم پر از فکر است و تنم هنوز خسته اسباب کشی تک و تنهای کمتر از یک ماه پیش. مدام تجسم میکنم و به نتیجه نمی‌رسم.

میم توی تنها گروه واتساپی‌‌ام خنده کنان ویس ضبط کرده که از دیروز تا سر گوشی می‌آید همسرش می‌گوید:«هنوز دارید میزآرایش دوستتو تو اتاق جا به جا میکنید؟». برایش می‌نویسم:«شوهر توام دیگه منو شناخت» و می‌خندم. فردا قرار است بروم پرده فروشی اما هنوز به هیچ نتیجه‌ای نرسیده‌ام. درحالی که سرم را میان دست‌هایم گرفته‌ام فکر میکنم.

از صدای خنده‌اش به خودم می‌آیم. انگار چند دقیقه‌ای باشد آن گوشه ایستاده و من را زیر نظر دارد. درحالی که به سمتم می‌آید می‌گوید:«حالا میفهمم که با وجود اون همه زنگ و رفت و امد چرا اینقدر طول کشید تا یکی رو انتخاب کنی. چه توقعی داشتیم ازت خدایی؟ تویی که دو هفته تمام برای انتخاب پرده و رنگ مکمل خونه مشغول تفکر و تدبری!»

به این فکر میکنم که شاید من زیادی شلوغش می‌کنم. شاید اصلا اینقدرها هم مهم نباشد که مدل پرده و رنگ مکمل خانه با مبل‌ها و فرش همخوانی داشته باشند. اصلا چه اهمیتی دارد که ست طوسی سبز با رنگ چوب و اکسسوری طلایی قشنگ‌تر است تا رنگ سفید و اکسسوری نقره‌ای. به این فکر میکنم که شاید یک عمر زیادی به خودم سخت گرفته‌ام. 

دلم برای آن خانه سراسر پنجره اما بی پرده با وسایلی که هرکدامشان از یک جنس متفاوت هستند و رنگارنگ؛ می‌گیرد. برای آن خانه با حیاطی پر از درخت و گل‌های رونده. برای آن خانه‌ی مهربان، آن خانه‌ی صمیمی، آن خانه‌ی دورِ دست نیافتنی. دلم برای رهایی، برای خنده‌های بلند، برای لبخند چشم‌هایش می‌گیرد...

(: I think i,m a little bit tired

 

 

تقدیم به واژه کوچک و رویای بزرگ! تقدیم به عشق...

شد سه سال! سه ساله که کنار هم خندیدیم، درد کشیدیم، قلبمون لبریز عشق شد و لحظات سخت رو پشت سر گذاشتیم. سه ساله که کنار هم بزرگ شدیم. سه سال گذشته و ما میون متن داستان زندگی‌مون، درست تو اون قسمتی که تازه تلاش واقعی معنا پیدا میکنه ایستادیم و هرکدوممون تمام تلاشمون رو می‌کنیم برای حال خوب هم. 

از من اگر بپرسی میگم همین تلاش‌های به ظاهر ساده ارزشمندترین هدیه ما به همدیگه هستن. به امید سی‌امین اردیبهشتی که جای هر متن عاشقانه‌ای با افتخار بنویسیم ما هنوز هم هرروز و هر لحظه برای خوب بودن حال هم تلاش می‌کنیم..

قاصدک...

امشب خیلی ناگهانی یادش افتادم! درست وسط سخت‌ترین ساعت‌ کارهای اسباب‌کشی. داشتم کتابخانه‌ی لبالب از کتابم را خالی می‌کردم که بعد مدت‌ها چشمم خورد به جلد خاکستری آن کتاب. نفهمیدم چطور اما وقتی به خودم آمدم از روی جعبه‌های دستمال کاغذی و آن پاراگلایدر رنگی بالا سمت راست صفحه رسیده بودم به صفحه‌ی سفیدی که در پایین‌ترین قسمتش کنار امضاء نویسنده نوشته شده بود:«ناردونه»

لبخند زدم، نمیدانم! شاید هم بغض کردم. هرچه که بود یادم آمد یک زمانی، سال‌ها قبلتر از این روزها همه‌جا نامم "ناردونه" بود. مدت‌ها بود فراموشش کرده بودم. آن کتاب خاکستری و تمام کیلو کیلو خاطراتی که با خودش داشت را. اما خاطرات مثل کتاب خاکستری هنوز هم همان پشت‌ها بودند. خاک‌خورده اما سالم مثل روز اولشان. 

خواستم به خودم تشر بزنم که چرا نگهش داشتی‌ که حالا این وقت شب باز سر و کله‌اش پیدا بشود و با خودش یک قطار خاطره زنده کند اما منصافانه نبود. همراه چند کتاب دیگر داخل کوله مشکی گذاشتمش و زیپ کوله را تا جایی که ممکن بود جلو بردم. 

یادش افتاده بودم و این غیر قابل انکارترین و پنهان نشدنی‌ترین اتفاق دنیا بود. بیخیال اسباب‌کشی گوشه‌ی تاریکی از خانه خزیدم و مثل همیشه درحالی که زانوهایم را بغل گرفته بودم سرم را روی زانوی سمت راستم گذاشتم و خاطرات یکی یکی شروع به سیلی زدن کردند.

از آن شبِ خنک که از قضا ماه درخشانی هم داشت تا امشبی که سر و کله‌ی کتاب خاکستری دوباره پیدا شد خیلی سال گذشته. شاید برای همین باورش سخت است. باور این که هنوز تک تک آن لحظات را بیاد می‌آوردم. امشب بیشتر از هر زمان دیگری به آن آرزوی بچه‌گانه‌ی ناممکن نیاز داشتم. دلم آن شنل جادویی پدر هری‌پاتر را می‌خواست که روی خودم بیاندازمش تا جهان نتواند چیزی از این من را ببیند.

کف زمین، وسط جعبه های خاک و خلی دراز کشیدم و به این فکر کردم که کاش لاقل او گذشته را با تمامی خاطراتش همان‌جا درست پشت سرش جا گذاشته باشد. چشم‌هایم را بستم و از صمیم قلب آرزو کردم که او هیچ‌چیز از گذشته را بیاد نیاورد. آرزو کردم که بلند بلند بخندد، قلبش پر از آرامش باشد، زندگی‌اش سراسر عشق و ذهنش مملو از امروزی زیبا...

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan