دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

قسم

قسم به این شب ها. به این شب های خالی از خواب و پر از بیداری. به این هجومِ ممتد واژه و به بهتِ تو از هجوم ناگهانی شان.
قسم به زمان و گذرِ شتابناکش. قسم به رفتن ها و نیامدن ها. قسم به تک تک کلماتِ روی این صفحه ی سرد.
قسم به قلم که تنها سنگِ صبورِ دل ماست. قسم به سپیده دم که هر صبح اولین نفری بودم که لبخند زدم و شکوفه ی سلام تقدیمش کردم.
قسم به دنیا. قسم به کوتاهیش؛
از من دلگیر نباش. چند روزی پرحرفی هایِ این آدمِ ساکت را تاب آوردی این چند ساعت هم رویش. تک تک جملات را خوب در ذهنت ذخیره کن. برای روز های مبادایی که در پیشند نیازشان داری. برای شب های تاری که بودنشان را به رخت خواهند کشید و قابل انکار نیست بودنشان. برای تمام غروب های بعد از این خوب گوش کن. یاد بگیر سلام کردن به سپیده را. نگذار این ارثیه هم کنار قاب عکس ها خاک بگیرد. دستت را بده تا نوازش را یاد انگشتانت بدهم برای عصر های جمعه ای که دلِ شمعدانی ها میگیرد. خوب نگاه کن. باید یادبگیری پاپیون زدن بند کتونی هایت را. راستی! ظرفِ شکلات های پاستیلی داخل آن کابینت کنجی، پشتِ قوطیِ حبوبات است. بیا بنشین برایت کتاب بخوانم. خوب دقت کن تا بدانی تو چطور کتاب خواندنی را دوست تر داری. به ردیف پیراهن های داخل کمدت نگاه کن تا برایت از هارمونی رنگ ها بگویم و این که چهارخانه ی سبزِ یشمی چقدر با آن شلوارِ مخملیِ کبیرتی خوب میشود.

قسم به شب که دیری نمی پاید. به ظلمت که می رود و جایش را به روشنایی صبح میدهد. نور باش برای آدم ها و دنیا. نوور

یا ایها القریب...

میداند که خیلی دوستتان دارم مگر نه؟ میدانید که خیلی روی مهربانی تان حساب باز میکنم اینطور نیست؟ میدانید بهتر از هر کسی میدانید چرا این اواخر شروع کردم به تمرین تواشیحِ مخصوصم با بچه ها. میدانید. بهتر از هر کسی میدانید که وقتی به بچه ها میگویم:«خوب گوش کنید تن صدامو پیدا کنید» و بعد میخوانم:«عاجزم و روسیاهم، آینه ها در نگاهم. عشقِ تو بر سینه بستم. رو به ضریحت نشستم» دلم تا خودِ خودِ خودِ ایوان طلا پر میکشد. میدانید. خوب میدانید که من دخترِ خوبی نیستم ولی میدانم، خوب میدانم که بابا ها حتی بابایِ مهربانِ دختر های بد هم باقی میمانند. میدانید. حتما میدانید وقتی داخلِ گروه بنا بر بداهه گفتن شد و شروع کردیم، از رویِ بی سوادی ننوشتم:«یا ایعا القریب! پناهِ غریب ها» نوشتم قریب چون چه کسی نزدیک تر از شما که در عمق قلبِ این دخترکِ بد بوده اید و هستید. چرا باید بگویم ایها الغریب به قریب ترین قریبِ تمامِ لحظاتِ زندگی ام؟ اصلا  چرا شما به این مهربانی باید غریب باشید؟  آدم دلش نمی آید غربت مردم عادی که مهربان هستند را ببیند حتی چه رسد به شما، شما که  حضرتِ مهربانی هستید. شما که حضرتِ آرامشید. شما که میگویند نباید در حریمتان اشک ریخت و حاجت خواست. میگویند طاقتِ دیدن اشکِ زائر ندارید. میگویند که میگویید:«فقط بخواه میدهم». ایها القریبِ مهربانِ تمامِ زندگیِ این دخترِ بد حواستان که هست به دلش؟ حواستان هست که چند وقت است حرم نیامده؟ حواستان که هست دختر ها خیلی بابایی اند حتی دختر های خیلی بد. باید بیایم. باید بیایم. بیایم و خودم را به همان گوشه ی امنِ حرم برسانم.بیایم و سرم را به خنکیِ مرمریِ سفید سنگ ها تکیه بدم، چادرم رو روی صورتم بکشم و تمامِ این حال های عجیب را رویِ شانه ی امنِ دیوار های حریمتان ببارم. میدانید. میدانید که چرا همیشه آخر تمرین خودم را به بهانه ی گرم بودن هوا به پنجره میرسانم، بازش میکنم و تکه ی آخر تواشیح را درحالی که صورتم به سمت آسمان است برایشان میخوانم:«مولایِ یا شمسَ الهدی علی ابنِ موسی الرضا، روحی فداه...» دریاب ما را حضرتِ پدر. دریاب ما را حضرتِ مهربان. دریاب ما را ایها القریب...


پی نوشت:
یا ایها القریب، پناهِ غریب ها
با یادِ تو وطن شده هرجا که غربت است

پی نوشت تر:
سلام میدهم و دلخوشم که فرمودید
هرآنکه در دلِ خود یادِ ماست، زائرِ ماست

پی نوشت تر تر:
کسی بلیطِ رفتنی به دستِ من نمی دهد..

پی نوشت ترین:
امضا! دو چشمِ خیس و دلی در هوایتان
دیوانه ای که لک زده قلبش برایتان...


مشهدی هایِ خوبِ عزیزِ دوست داشتنی و کسانی که مشهدید اگر حرم رفتید مارو هم دعا کنید بیزحمت :)
عید قشنگتونم پیشاپیش مبارک :)

To be, or not to be, that is the question

Find someone who will love your soul more than your body...

کسی داخل جمجمه ام روضه میخواند ۲

لقد استرحت من هم الدنیا و غمها و بقی ابوک فریدا و وحیدا...

نمیشه با کتابا جاتو پر کرد..

دانلود آهنگ جديد

قبول کرده‌ام که این روزها می‌گذرند. این پنج، شش ماه گذشت، شش، هفت ماه بقیه‌اش هم می‌گذرد. ماه می‌شود سال، سال می‌شود یکی دو تا سه تا و... روزگار دلش به حال تنهایی هیچ کس نسوخته، زندگی دخترک تنهای ترسیده را نمی‌فهمد. قبول کن همه چیز بی من بی ما به خوبی و خوشی تمام می‌شود، زندگی ادامه پیدا می‌کند و من بی تو به زندگی‌ام ادامه می‌دهم. فصل‌ها در این بی‌خبر بودن هایم از تو از پی هم می‌گذرند، پاییز و زمستان تمام می‌شوند و سرانجام بهار هم از راه می‌رسد. کم‌کم من هم عادت می‌کنم که کنار هر جمله و سوال مربوط به تو، سکوت بگذارم و لبخند.

زمان می‌گذرد و منتظر من و تو و ما نمی‌ماند، هیچ چیز در این دنیا فراموش نمی‌شود، دل آلزایمر نمی‌گیرد؛ ما فقط بین گذر زمان به تمام این تغییرها عادت می‌کنیم. نرم نرم یاد می‌گیریم که دیگر نباید نزدیک پاییز که می‌شود توی مغازه‌های کاموا فروشی بایستیم و به رنگ چهار خانه‌هایی که قلب‌مان روزی در آن‌ها می‌تپید فکر کنیم. یاد می‌گیریم که صبح‌های زمستانی نباید کله سحر از خواب بلند شویم و برای کسی که شب قبلش پیغام نداده جوشیده چهار گل و نبات دم کنیم. یاد می‌گیریم وقتی داریم با فلان دوست‌مان درباره آدرس فرهنگسرای آن سر شهر حرف می‌زنیم، وقتی به اسم آخرین خیابانش رسیدیم یاد هیچ کسی نیوفتیم.

قبول کرده‌ام که این روزها می‌گذرند، حتی اگر تمام شب را چشم بر روی هم نگذارم از غمت، باز هم شب صبح می‌شود. زمان می‌گذرد و در پی گذر بی‌رحمانه‌اش همه چیز را به عادت تبدیل می‌کند. ما همگی عوض می‌شویم.

من دختری می‌شوم سخت محکم

و تو کسی که رفتن بلد نیست...

کلامِ امیر

ما در روزگاری به سر می‌بریم که بیشترِ مردمِ آن،
بی وفایی را زیرکی می دانند...

نهج البلاغه خطبه ٤١

نیمه

نشسته بودم روی تخت و موهای خیسم دورو برم ولو شده بودند که مامان طبق معمول اینجور وقت ها از آن سر خانه گفتند:«پاشو موهاتو سشوار بکش» میدانستم گفتن این قبیل جمله ها که: «نیازی به خشک کردن موهام نیست. الان تابستونه و خودشون خشک می شن. با حوله خوب آبشونو گرفتم» کار به جایی نمی برد برای همین بی حرف پس پیش بلند شدم و سراغِ کشو رفتم سشوار را از داخلش بیرون آودم و شروع کردم به هدایت بادِ گرم لا به لای موهایم. چند دقیقه ای که گذشت از اتاق بیرون رفتم. مامان در آشپزخانه بودند و دیدی به من نداشتند اما از همان داخل باز صدایشان را بلند کردند و گفتند:«اون همه مو رو یه دقه ای خشک کردی تو؟ قشنگ خشکشون کن. پس کی میخوای تو درست بشی آخه؟»
اگر نگویم همیشه ولی حداقلش خیلی وقت ها مامان صدایم میزنند "نیمه" نمونه اش همین وقت هایی که میگویند موهای خیسم را سشوار کنم و من فقط خیسی شان را میگیرم و تا خشکِ خشک شدنشان کار سشوار کشیدن را ادامه نمیدهم. مامان معتقدند من گاهی وقت ها به روی اعصاب ترین حالتِ ممکن آدم سهل انگاری میشوم و فکر میکنند این برای زندگی آینده ی من مثل سم مضر است که من گاهی تا این حد بی حوصله و سر سری گذر هستم.
کف زمین دراز میکشم و درحالی که بیا گم شویم را ورق میزنم به این فکر میکنم که چرا آدم باید وقتش را برای انجام کار هایی که بنظرش هیچ اهمتی ندارند و هیچ علاقه ای هم به انجام دادنشان ندارد تلف کند، حالا چه رسد به کامل و دقیق انجام دادن آن کار ها. چرا آدم باید وقتی را که میتواند با خواندن کتابش، تمام کردن پرتره ی نیمه کاره ی روی میزش یا کامل کردن بحثِ نجومِ دوست داشتنی سپری کند، حرامِ وول وول دادن باد لای موهایش یا هر کار غیر جذاب و بیخودِ دیگری بکند؟
مامان دارند از آشپزخانه صدایم میزنند:«آهای نیمه پاشو بخواب که فردا خسته نباشی» و نیمه اش را با حرص خاصی تلفظ میکنند. نیمه باید برود مثلا بخوابد، اما همچنان نمیداند چرا باید بخاطر کامل انجام ندادن کار هایی که بنظرش هیچ اهمیتی ندارند یک عمر برچسبِ "نیمه بودن" را با خودش یدک بکشد آن هم درحالی که همه میدانند خیلی کار ها هم هستند که خوب و دقیق انجامشان میدهد و متوجه نمی شوند اگر کاری نیمه انجام می شود حتما دلیلی دارد خب...


پی نوشت:
دوست داشتید ببینید :)

همین گوشه ی آشنا چقدر خوب است

دیگر تقریبا جزو یکی از عادات ثابتم شده. این که وقت هایی که میدانم اوضاع خانه آشفنه است خودم را گوشه ای به کاری مشغول کنم تا آب ها از آسیاب بیوفتد. در این شرایط نه مقابل کسی ظاهر میشوم و نه با کسی حرف میزنم. فقط آنقدر خودم را همان گوشه ی ساکت نگه میدارم تا خانه به اوضاع استیبل برسد. سال هاست آن گوشه ی آرام جایی نیست غیر از کشوی روسری هایم. در اینطور شرایط عین دیوانه ها تک تکشان را در می آورم، از نو تا میکنم و با یک ترتیب رنگ جدید داخل کشو میچینم. نمیدانم این رنگ و گل های روسری ها هستند که حالم را خوب میکنند یا بوی ادکلن خنکِ متمایل به شیرینِ جا خوش کرده در تارو پودشان که شامه ام را قلقلک میدهد؛ ولی هرچه که هست این کار حالم را خوب میکند. آنقدر خوب که میتوانم ساعت ها بنشینم و با تا کردن و چیدن و مرتب کردن رنگ روسری ها خودم را مشغول کنم و یادم برود چرا اصلا به این گوشه ی امنِ اتاقم پناه برده ام. من یک گوشه ی امن دیگر هم دارم که بعد ها درباره اش برایتان مینویسم. البته گمان کنم نگفته هم خودتان بتوانید حدس بزنید کجا میتواند باشد آن گوشه ی امن دیگری.

بگذریم... همه ی این ها را گفتم که آخرش این را بگویم که همه ی آدم ها باید یک گوشه ی امن داشته باشند. یک گوشه ی امن که وقتی اوضاع پریشان است به آن پناه ببردند، سکوت کنند و با بودنشان همه چیز را آشفته تر از چیزی که هست نکنند. باید بروند در آن گوشه ی امن، بنشینند، نفس بکشد، سکوت کنند و بعد حالشان که خوب شد با یک لبخند بیایند از چهار دیواری شان بیرون و به آشفتگی خانه لبخند، رنگ و آرامش بپاشند :)




یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan