دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

بیداری ام به خواب پریشان برابر است...

این روز ها زیاد کابوس میبینم. زمانش فرقی ندارد. هر وقت چشم هایم روی هم بروند کابوس ها شبیخون میزنند به رویا هایم. به رویاهای بنفش متمایل به یاسی ام که پر از عطر گل های لاوندر بودند. تا به حال حالت استیصال این روزهایم را تجربه نکرده بودم. نمیدانستم با تپش قلب و درحالی که از بیرون بدنت یخ زده و از درون میسوزی؛ از خواب پریدن یعنی چه. هیچ وقت حس تنهایی تا این حد برایم آزار دهنده نبود. راست میگویند که آدم سالم خبر از حال بیمار ندارد. من هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم کابوس تا این حد میتواند وحشتناک باشد. اینقدر که دلت بخواهد مدام کسی بالای سرت نشسته باشد و کشیک بکشد تا وقتی از میان یک کابوس تلخ چشم باز کردی بی مقدمه سرت را توی قفسه سینه اش فرو کنی و فقط بشنوی که هست. که حواسش هست. که نمیگذارد هیچ اتفاق بدی بیوفتد. گاهی حتی میترسم چشم هایم را ببندم و برعکس تمام عمرم این روزها خوش خواب شده ام. انگار یک دست نامرئی مامور سنگین کردن پلک هایم باشد. هیچ چیز وحشتناک تر از وقتی نیست که از کابوس میپرم و هیچکس خانه نیست. شاید هم تنهایی وحشتناک ترین کابوس بیداری ها باشد. شاید هم ما توی بیداری بیشتر کابوس میبینیم اما بی حس شده ایم. نمیدانم...


ارزش خواب خوش را کسی می داند که دست دیگری را با مهربانی گرفته...

برسد به دست های کوچکش

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بهترین اتفاق شهریور

تولدش نزدیک بود. رفتم تو مغازه ی همیشگی‌مون. گفتم: ادکلن مردونه میخوام. خندید. گفت: اولین باره برای خودتون نیومدید خرید. خبریه؟ به نشانه ی سال ها مشتری بودنش جای هر ری اکشن احتمالی تند لبخند زدم و گفتم: نه برای داداشم میخوام. گل از گلش شکفت و با ذوق گفت: آاا برا سیده پس. چشم چشم در خدمتم. چه جور بویی میخواید حالا؟ یکی یکی گفتم. لبخند زد و گفت: چه دقیق! هزار ماشالا خوب سلیقه شونو از برید ها و بعد شروع کرد به ردیف کردن ادکلن های پیشنهادیش. یکی یکی بوشون میکردم و رد میشدم تا این که بین کلی ادکلن رو یکی مکث کردم. گفت: چیه؟ گفتم همین. خندید. بلند. گفت: یعنی دیگه شما ثابت کردید خودتونو. از بین این همه بو صاف دست گذاشتید رو تاپ ترینش. ادکلنش رو گرفتم و زدم بیرون.
امروز تولدش بود.ـبا هر بدبختی بود خودمو رسوندم بهش. توقع دیدنمو نداشت. شکه شده بود. تو همون بهت جعبه رو باز کرد. چشاش بعد یه مدت متعجبانه نگاه کردن طولانی، برق زد. ادکلن رو بیرون آورد و بو کرد. چند ثانیه گذشت که سرشو بلند کرد و گفت: یادم نمیاد تا حالا درباره ی ادکلن باهم صحبتی کرده باشیم. گفتم: درسته. حالت متفکر به خودش گرفت و گفت: تو چجوری اینقدر خوب منو میشناسی؟ به شونش زدم و گفتم: خواهر نیستی که بدونی خواهر بودن یعنی چی پسر جوون. بلند بلند خندید. گفت: یه جوری رفتار میکنی هیچکی ندونه فک میکنه من رو دوش تو بزرگ شدم. گفتم: به نکته خوبی اشاره کردی اتفاقا. من دنیارو از رو دوش تو شناختم برای همین خوب میشناسمت. سکوت کرد و بعد چند دقیقه گفت: ببخشید که اینقدر نیستم. گفتم: فقط همیشه خوب باش. همین. لبخند زد لبخند زدم
حالا دارم بر میگردم. هنوزم صدای خنده هاش تو گوشمه. جشمامو میبندم و لبخندای امروزشو مرور میکنم. خوشحالم از این که با همه سختی های این پروسه بیخیال نشدم و خوشحالش کردم. همه چیز همونطور که تصمیمشو داشتم پیش رفت. حتی خیلی بهتر. اما خودمونیم، من هنوز موندم تو اون جمله ای که خوردمش و گفته نشد. تو اون لحظه ای که ته دلم میخواست بهش بگم: همه چیو ول کن. بیا برگرد. نیستی حالا زور همه دنیا به زور خواهرت میچربه. بعد شک نداشتم مثل بچگی هامون بلند میشد. منو قایم میکرد پشتش و خوب درسی به این دنیا میداد...

نسبیت حال بهم زن

میدانی. هم دلم میخواهد کسی باشد و برایش از تک تک لحظات این روز ها بگویم هم دلم نمیخواهد با هیچـکس حتی از یک ثانیه اش حرف بزنم. هم دلم میخواهد از این حس متناقض از این همه تجربه ی جدید بنویسم هم دوست ندارم حتی کلمه ای ازشان توی سفیدی دل وبلاگ ثبت شود و بماند. هم از تمام راه هایی که رفته ام و تمام کار های بعیدی که کرده ام خوشحالم و هم از انجام تک تکشان پشیمانم. هم دلم میخواهد بقیه راه را بدوم و هم خسته ام. هم خنده ی بلند بلند میخواهم و هم یک فصل مفصل گریه. هم دلم نگه دلشتن میخواهد، پاگیر کردن هم پس زدن و اینکه بلند داد بزنم فقط از جلوی چشمم دور شو و اونقدر برو که نبینمت.

هم. هم. هم...

لعنت به این همه سرگردانی و تعلیق.

لعنت به دنیایی که هیچ وقت هیچ چیزش صد درصدی نیست.

لعنت به من که نمی توانم یکبار هم که شده خودخواه باشم و فقط به خودم فکر کنم

حالم دارد از این همه نسبیت بهم میخورد

دلم میخواهد تمام دلشوره هایم را روی صورت این دنیا بالا بیاورم



پی نوشت:

دردی نهفته در پس حرفی نگفته است

مگذار دردِ دل کنم و دردسر شود..

#می‌گفت‌_و_چه_خوب_می‌گفت

ميگفت:

صعود به اورست حدود سيزده روز زمان ميبره اما سقوط ازش هفت، هشت ثانيه بیشتر طول نمیکشه

حواست باشه پاتو کجا میذاری..

مغازه ی گوشه ی خیابان

+ اون فوق العاده ترین دختر توی دنیاست.

- خوشگله؟

+ اون ایده ها و نقطه نظراتی راجع به مسائل داره که اونو یه دنیا با دخترائی که تا حالا دیدی متفاوت می کنه

- پس خیلی خوشگل نیست



#جمع_اضداد

شکر خدا که نام علی در اذان ماست :)

این صدای رسای امام امیرالمومنین را می شنوی؟ این صدایی را که فرشته های خدا هم دوست دارند تا بشنوند و دل خسته ی من، پس از قرن ها مشتاق آن است، که با آن گرم شود و روشن شود و زنده شود.علی، با گفت و گو از قرآن و سفارش به بهره برداری از آن، با فریاد بلند می گوید:"العَمَلَ العَمَلَ ثُمَّ النَّهَایَه النَّهایهَ و الاِستِقامَهَ الاِستِقامَهَ ثُمَّ الصَّبرَ الصَّبرَ وَ الوَرَعَ الوَرَعَ"

به عمل بر آييد! به عمل برآيد!

به پايانش برييد! به پايانش برييد!

پس استوار مانييد! استوار مانييد!

شكيبايي ورزيد! شكيبايي ورزيد!

تقوا پيشه كنيد! تقوا پيشه كنيد!


سفارش دقیق تر و بهتر از این میخواهیم؟

هزار جانِ گرامی فدای نامِ علی 💚

عیدتون مبارک :)

آره داداش اینجوریاس

میدونی چیه منیژ؟ من اگر گفتم پا نشو بیخودی هلک و هلک این همه راهو نکوب نرو تا مریض خونه، واس خودم نگفتم. گفتم چون اون دکتری که نشسته رو صندلی گرم و نرمش، هر چن دیقه درمیون الکی بت لبخند ژوکوند تحویل میده و تهشم میگه "لطفا شب ها رو به بالش نخوابید خوب نیست برای ریه هاتون، روند تنفستون رو کند میکنه." هیچ وخ درک نکرده آدم وختی به پهلو راستش خوابیده باشه نمیتونه خوب گریه کنه. اینم ملتفت نیس که آدمی که شب بدبختیاشو خوب تو بالشش گریه نکرده باشه حناق میگیره و بعد صبی اصلا نفسش بالا نمیاد که بخواد اوشون کیفیت کندی_تندیشو بسنجه حالا. گفتم چون چیی؟ حرف مفت میزنه. حرف مفت زدنم جرم نیست که، از روی بی دردیه. میگیری چی میگم منیژ؟ بی در دی.

حالام پاشو با خیال راحت رو به بالشت بخواب. د پاشو دیگه لنتی..ـ

از دیالوگ های فیلم نامه ای که هرگز نوشته نشد
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan