دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

طریقتِ ما گون

دیشب سخت کلاهمون رفت تو هم. همیشه هم که نمیشه از شادی و خوشی و خوبی ها گفت گاهیم باید از چالش ها نوشت. داشتم میگفتم. دیشب سخت کلاهمون رفت تو هم درحدی که وقتی حاضر شدیم و از خونه پدری بنده به اسم گشت و گذار زدیم بیرون من فقط مثل این ماشین قدرتی ها با یه ناراحتی عمیق تند راه میرفتم و این حرکتِ ناراحت آلودِ وحشتناکِ سریع تا جایی ادامه پیدا کرد که سر آخر جناب هـ جیمی گفتن:«میشه آروم تر راه بری؟ نفسم گرفت بس که پشت سرت دوییدم» ولی من به راه خودم ادامه دادم چون من داشتم نمیدوییدم من فقط داشتم به شکل وحشتناک ناراحت راه میرفتم :| آقا هـ جیمی هم که برای اولین بار تو عمرشون منو ناراحت میدیدن هاج و واج مونده بودن و نمیدونستن چیکار کنن اصلا.

اصلش اینه که اصلا قرار نبود من تو اون شرایط با جناب همسر راه بیوفتم و برم بیرون اما از اونجایی که ما باهم عهد داریم هیچ کس جز خودمون از دلخوری ها و مشکلات زندگی‌مون خبردار نشه عین دخترای خوب لبخند زدم و با مامان و بابام خداحافظی کردم و گفتم میریم بگردیم باهم. تازههه وقتی مامانم از برگشتمون به خونه برای شام خوردن گفتن، با شادی غیر قابل وصفی گفتم شامم نمیایم چون آقای هـ جیمی قراره منو ببره رستوران مورد علاقم و مامانم کلی شماتتم کردن که این بچه طفلی رو اینقد اذیت نکن. این درحالی بود که من حتی یه قلپ آبم تو اون پنج ساعت نخوردم  :|

خلاصه جونم براتون بگه که ما پنج ساعت رفتیم بیرون و شخصا عین این پنج ساعتو مثل یه ماشین قدرتی راه رفتم و هیچی نگفتم تا برگشتن به خونه. من اصولا همین جوریم. وقتی خیلی ناراحتم جای گفتن هر حرفی، میزنم بیرون و راه میرم. اینقد راه میرم تا آروم شم. بعد که آروم شدم فکر میکنم و با طرف مقابلم حرف میزنم. امروز صبحم همین کارو کردم. به آقای هـ جیمی پیام دادم و گفتم شارژر لپ تاپشو جا گذاشته و اوشونم گفت یه کاریش میکنه بعد من به بی ربط ترین حالت ممکن درحالی که اصلا دلیلی نداشت چنین حرفی بزنم گفتم:«بابت رفتار دیشبم شرمنده» بعد تر بهش گفتم:«درسته دیشب اصلا شب خوبی نبود و من واقعا عمیقا ناراحت بودم ازت ولی باید یه چیزی رو بدونی» گفت:«چی؟» گفتم:«این که حتی توی بدترین حالت این رابطه هم دوسش دارم و معتقدم باهم درستش میکنیم همه این کاستی هارو»

میدونید من واقعا خیلی عمیق ناراحت شدم از اتفاقات دیشب. منی که اصولا خیلی دیر ناراحت میشم! این یعنی واقعا دیشب هیچی خوب نبود ولی با این که من هیچ نقشی تو خوب نبودنش نداشتم، رفتم جلو و معذرت خواهی کردم. الانم اصلا حس آدمای بدبختی رو ندارم که همیشه پیش قدم برای عذرخواهی میشن و خیلی خوشحالم. فردا وارد سومین ماهی میشیم که رسما تو دفترخونه ثبت شد ما زن و شوهریم. امروز پیام دادم به پیج محبوب گلفروشیم و یه گلدون خوشگل سفارش دادم و قراره فردا بره دم در شرکت آقای هـ جیمی. خب باید بدونید من در این لحظه به هیچ وجه احساس نمیکنم که یه آدم ضعیفم که دارم تمام تلاشمو برای کشیدن منت همسرم میکنم.

بنظرم این یه قانون خیلی مهمه تو زندگی مشترک. این که بدونیم پیش قدم شدن برای حل مشکلات و دلخوری ها معنیش ضعف نیست. و اگر بدونیمش  یعنی خیلی درست معنای تبدیل شدن به ما رو درک کردیم.  این یعنی میدونیم توی ما دیگه من و تویی راه نداره. یعنی بعد یه ناراحتی وحشتناک هم میشه جای کینه به دل گرفتن و کش دادن قضیه به این فکر کرد که:« دیشب چقدر در سکوت پشت سرم راه اومد و خسته شد.» شاید خیلی ها بگن نتیجه این رفتار پرو و وقیح تر شدن طرف مقابله اما من چنین عقیده ای ندارم. من تو تمام این سال های عمرم از گذشت و صبر نتیجه ای جز آرامش و روز به روز بیشتر شدن احترام در رابطه ها ندیدم. نتیجه اعتقاد بهشم این شده که من معذرت خواهی میکنم و در جواب میشنوم:«میدونم مقصر منم. تو باید ببخشی منو که همسر خوبی نیستم اما تلاش میکنم خوب تر باشم.»

راهی که هست!

مجنون اگرچه چندیست، دست از جنون کشیده

اما به او بگویید:

لیلا ادامه دارد...



پی نوشت:

فردا درباره مسابقه حرف میزنم

طریقت ما گون

چند وقتیه به این فکر میکنم که تو ازدواج، نمیشه خودت رو بیشتر از طرف مقابلت دوست داشته باشی. اگر اینطور باشه همه‌چیز خیلی سخت میشه. کلی کار هست که باید انجام بدی، درحالیکه ترجیح تو نیستن اما طرف مقابلت دوستشون داره. حقیقت اینه که اگر خودت رو بیشتر از همسرت دوست داشته باشی، یا اونکار هارو انجام نمیدی و بخاطرش بحث و ناراحتی ایجاد میشه، یا انجامش میدی و کلی خشم تو وجود خودت جمع میشه. اما وقتی اونو بیشتر از خودت دوست داری... حتی گاهی خودت پیشنهاد وقت گذروندن با علایقش رو میدی و در تمام اون لحظات مدام حواست به چشمای پر از شادیشه، هربار که میبینی از ته دل میخنده تو قلب تو هم پر از شادی میشه و خوشحالی از اینکه چیزی رو بهش دادی که عمیقا دوست داشته.

خیلیا میگن هرچقدر هم همسرتونو دوست دارین، باید خودتون رو بیشتر دوست داشته باشین. من ولی برعکسش فکر میکنم. ماهیت عشق و زندگی‌ عاشقانه چیز خارق العاده و شگفت انگیز ماورائی نیست، فقط و فقط خلاصه در شکستن این "من" و تبدیل شدن به یک منِ واحده. کمی با خودتون فکر کنید. احساس نمیکنید زندگی‌ای که "من" توش مهمترین باشم، زندگی ناامید کننده‌ایه؟ حقیقت اینه که قبل از هر چیزی باید بپذیریم قرار نیست ما توی ازدواج همیشه به همه ی خواسته‌هامون برسیم و خیلی جاهاش باید کوتاه بیایم و تغییر کنیم.

اینارو "من"ی مینویسه که روزی مهمترین آدم زندگیش خودش بوده ولی الان شادی هاش رو تو شادی آدم دیگه‌ای میبینه. بعدتر میدونید چیه؟ اگر هردو طرف توی ازدواج اینطور فکر کنن، زندگی خیلی دوست داشتنی‌تر میشه. بیاین یه جور دیگه به قضیه نگاه کنیم اصلا "به جای اینکه تو شب و روز دنبال پیشبرد حرف و خواسته‌ی خودت باشی و برای تک‌تکشون با همسرت بجنگی، این همسرته که دنبال پیدا کردن راه‌های مختلف برای شاد کردن توئه." و این فوق‌العاده نیست؟


پی نوشت:

فرصت زیادی تا تموم شدن زمان مسابقه نمونده ها :)

طریقت ما

دو روز بعدش بازی ایران و پرتغال بود. طبق معمول دراز کشیده بودم کف زمین و کتاب میخوندم و اونم پای لپ تاپش مشغول انجام کاراش بود. یهو برگشت و بی مقدمه گفت:«میای پس فردا بریم فلان جا بازی ایرانو ببینیم؟» سرمو از کتاب آوردم بیرون. چهار زانو رو به روش نشستم و با ذوق گفتم:«اوووم حتمااا.» خوشحال شد. لبخند زد و مشغول انجام بقیه کار هاش شد.
من اصلا اهل فوتبال نیستم. هیچ علاقه ای هم به فوتبال دیدن ندارم. تو زندگیم هر بار که نشستم و فوتبال دیدم بخاطر  همراهی با کسایی که دوستشون دارم بوده. چه زمانی که مجرد بودم و بخاطر علی میشستم پای فوتبال و هیچ وقت بهش نق نمیزدم:«وایی بزن کانال دیگه، بازم فوتباله؟». چه حالا که خانمِ یک عدد پسر بچه ی ریشدارم و وقتی با تردید از علاقش به فوتبال باهام حرف میزنه جای ناله کردن پا به پاش با همون اندازه هیجان همراهیش میکنم.
بنظرم باید همه مون یادبگیریم احترام گذاشتن به علایق هم رو. اینطور دنیای خیلی قشنگ تری خواهیم داشت. دنیایی که آدم هاش جای جنگیدن، با علایق متفاوت هم کنار میان و بخاطر همدیگه کار های جدیدی رو تجربه میکنن. تجربه های جدیدی که نتنها بزرگ و قوی ترشون میکنه بلکه یادشون میده تفاوت ها اگر پذیرفته بشن چقدر میتونن زیبا باشن حتی.
من همون دختری هستم که هیچ علاقه ای به فوتبال نداشته تو زندگیش و میتونست به راحتی با یه نه گفتن زمانش رو صرف انجام علایق خودش کنه ولی این کارو نکرد و برای بازی ایران و پرتغال به یه جمع بزرگ رفت تا کنار همسرش مشغول وقت گذروندن با علایق اون بشه. دختری که اون روز حتی درباره ی این که فلان صحنه آفساید نبود بحث کرد چون میخواست کسی که دوستش داره در بهترین حالت ممکن به علاقش بپردازه.
همه این هارو گفتم که تهش بگم پس میشه چیزی که جزو الویت ها و علایق ما نیست رو هم خوب دنبال کنیم. اگر به آدم های داخل دایره‌مون و شادی شون اهمیت بدیم. این یعنی دوست داشتن واقعی. همدیگه رو دوست داشته باشیم. واقعی...

[ا] نار!

 آدمِ خوبِ این روزگارِ بدقلق، سلام!

به من اگر باشد میگویم آدم ها هرکدام يک کلمه اند! همه شان را که بگذاری داخل چرخ گوشت از آن طرف مشتی حرف می‌آيد بيرون. آدم ها هرکدام گلچينی از چند حرفند. چند حرفی که هرکدامشان وظيفه ای بر دوش دارند. وظيفه ی احساس، اعتقاد، درک، رنج و... چند حرفی که فقط وقتی همه شان پيش هم باشند ميشوند يک کلمه! يک آدم!

آدم، بايد هميشه همه ی حرفهايش سر جای خودش باشد، و حتما "باشد". آدمی که يک حرفش ناقص است و يا سرجايش نيست يک جای زندگی اش می لنگد. آدم ها کلمه اند و من این روز ها به "نار" نزدیکم. اناری که یک حرفش ناقص باشد می شود آتش. آتشی که میسوزد اما نمیسوزاند...


پی نوشت:

فرصت شرکت تو مسابقه تا ده مرداده

لینک عکس هاتون رو تو کامنت دونی پست مسابقه بذارید

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan