دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

تیر خلاص

صداشو در نیارین ولی ؛

گوسفند یه عمر از گرگ میترسه اما آخرش این چوپانه که می‌خوردش...

بیا کمی هم خدا پرست باشیم!

راهی که پیچ و خمش تمامی نداشت، ناگهان ولی تمام می‌شود. عادت به رفتن، ناگهان دچار ماندنی عظیم می‌شود. جایی بعدتر از تمام این خیابان ها که از آن ها رد شدیم و زمانی دیرتر از تمام این سال‌ها که گذراندیم، زمانی هست و مکانی که در آن ناگهان باران می‌گیرد. نه. سیل می‌آید. نه... چیزی ریزش ناگهانی می‌گیرد که شاملو آن را به درستی «یقین بازیافته» می‌نامد و آن لحظه فرصت باشکوهی‌ست تا شادانه به خداوند اعلام کنی: «و شِئتُه اذ شِئتَ أن اَشائُه» و خواستمش وقتی تو خواستی بخواهمش...

خوب کتاب خوانیم!

من معتقدم همه ی آدم ها باید کتاب بخوانند. باید خوب کتاب بخوانند! شاید بپرسید خوب کتاب بخوانند دیگر چه صیغه‌ای است؟ خوب کتاب بخوانند صیغه‌ی خیلی مهمی‌ست. یعنی طوری کتاب بخوانند که وقتی ازشان سوال می‌پرسی بدانند از مطالعه چه نوع کتاب هایی لذت می‌برند. خوب کتاب خواندن یعنی اینقدر خوانده باشی که سلیقه ی مطالعه ای‌ت دستت آمده باشد. که نروی فلان قدر پول بدهی برای خریدن فلان کتابِ خفن تاریخی و بعد حتی حوصله هم نکنی که لای‌ صفحاتش را باز کنی. 

این ها را نه فقط برای بالا رفتن سرانه‌ی مطالعه و اشاره به اهمیت خودشناسی، که برای چیز دیگری می‌گویم. این ها را می‌گویم چون همین چند خط بظاهر ساده خیلی در زندگی موفق آدم ها نقش دارد. بله! درست خواندید. کتاب خواندن و خوب کتاب خواندن دقیقا میتواند ربط مستقیم به کیفیت زندگی شما داشته باشد. این ها را می‌گویم چون معتقدم:«هر انسان کتابی‌ست در انتظار خواننده‌اش»

بعد تو فکر کن آن خواننده در زمان انتخاب کتاب سلیقه ی مطالعاتی خودش را خوب نشناسد. بعد فکر کن که یک کتاب ادبیِ خیلی ارزشمند را بخرد. بعد فکر کن  وقتی کار از کار گذشته تازه چند صفحه اش را ورق بزند. بعد فکر کن این آدم کلا چیزی از ادبیات نداند و علاقه ای هم نداشته باشد که بداند. بعد فکر کن چقدر بد میشود!  یک کتاب عالی ادبی در دست کسی که هیچ علاقه ای به ادبیات ندارد درواقع برگه ی باطله ای بیش نیست! وحشتناک است نیست؟ سرنوشت آن کتاب ارزشمند گوشه ای خاک خوردن نمیشد اگر صاحبش خوب کتاب میخواند!

کتاب بخوانیم. خوب کتاب بخوانیم...

سرطانِ سرطانیان!

این ور را نگاه میکنی دختر جوان بی هیچ دلیل منطقی و علمی سرطان زبان گرفته. آن ور را میبینی از آزمایش مرد میان سال شوخی شوخی تشخیص سرطان معده داده اند. بالا. پایین. چپ. راست... خلاصه که این روز ها اطراف ما اوضاع خنده داری است. طوریکه اگر کسی بیاید و بپرسد:«ببخشید، شما؟» نگاهش میکنم و میگویم:«سرطانِ سرطانیان هستم»

منِ تـ .و

از اون روز سرد که آش داغ گرفته بودیم و نزدیک به هم نشسته بودیم بلکم گرم شیم تا امشب زمان زیادی گذشته. از لحظه ای که با دیدن باریکه آفتابی که یهو میون اون سرما خودشو مهمونمون کرد، کلی ذوق کردیم و من خنده کنان گفتم الان تو این نور اگر عکس بگیریم کاملا رنگ چشمات مشخص میشه و بعد به دوربین لبخند زدیم. از ساعتی که از  اون بالا به شهر زیر پامون نگاه کردیم، چشم هامونو بستیم و فکر کردیم یعنی کجای این شهر خونه ی ما خواهد بود؟ و حس کردیم چقدر خونه ی بنفش و کوچکمون رو دوست خواهیم داشت.

از اون ساعت نزدیک به سیصد روز میگذره. سیصد روز پر از چالش و اتفاقات تلخ و شیرین. سیصد روز سخت. سیصد روز دوست داشتنی. سیصد روز که دیگه من‌ی وجود نداره و همه ی جهان ماست! مایی که در اوج تفاوت‌ها قد یک عمر زندگی رویاهای مشترک داریم. رویاهایی که جای نا امید شدن از رسیدن بهشون، درباره‌شون فکر میکنیم و هر بار با مرور کردنشون چشم هامون مثل یک بچه ی پنج ساله برق میزنه از شادی. 

شکستن منِ خود و پذیرش تبدیل شدن به یک منِ واحد شاید سخت ترین کار برای هر آدمی باشه ولی ما از پسش بر اومدیم. ما یادگرفتیم. نه.. دوست داشتن به ما یاد داد که صبور و با گذشت باشیم. ما من هامون رو شکستیم! و تصمیم گرفتیم مثل هیچ کسی نباشیم. تصمیم گرفتیم تا ابد خودمون بمونیم. از هیچ چیز نترسیم. دنبال رویاهامون بریم و برای رسیدن به اهدافِ هم پله باشیم...


باید نوشت از روز هایی که با سرعت باور نکردنی دارن میگذرن. باید نوشت تا فراموش نکرد...

سگ و گربه

اگر قصد ازدواج دارید.

اگر خواهر دارید.

اگر خواهرتان ازدواج کرده.

اگر داماد دارید.

به محض آمدن هر خواستگار یک قاشق فلفل بریزید داخل دهانتان.

بعد با پشت دست بزنید توی دهن خودتان.

تا یادتان نرود ازدواج کردن به رفتار های عجیب و غریب داماد بزرگ تر با پسری که قرار است شوهر شما باشد روزی، نمی‌ارزد

اصلاااا. اصلاااااا!

تناقض محض

این روز ها دلم برای همه چیز تنگ میشود و برای هیچ چیز. مثلا گاهی پرت میشوم به اوایل وبلاگ نویسی و شلوغی های نظرات زیر هر پست بعد دلم تنگ میشود برای آن زمان، آن آدم ها و آن ارتباطات. منتهی یکی دو دقیقه ای نگذشته هنوز که میبینم من چقدر این روز ها حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس را ندارم و چقدر دلم یک گوشه ی ساکت دور از هر آشنایی را میخواهد.


میدانید زندگی سراسر از تناقضات است.

همین که من دلم برای این قاب سفید و بنفش و روز های شلوغش تنگ میشود اما وقتی واردش میشوم نه انگیزه ای برای نوشتن دارم نه حرفی برای زدن. دکمه ی قرمز بالای صفحه را میزنم و میروم تا فردا صبح که باز دلم برای اینجا تنگ شود و باز حوصله ای برای گفتن نداشته باشم...

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan