دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

شانه ات ساعتی چند؟

چشم هایم را که باز کردم نمیدانستم دقیقا کجا هستم. خواستم بلند شوم که با فشار خفیفی به قفسه سینه ام دوباره سرم را روی شانه اش گذاشت. نمیدانم از کجا سر و کله اش پیدا شده بود ولی از چشم هایش به وضوح میشد خواند که عجیب عصبانی است آنقدر که از همان فشار خفیف دستش آهم بلند شد.
چند دقیقه ای ساکت بود و طبق معمول همیشه اش با خودش کلنجار میرفت. میدانستم اگر دست خودش بود سرم فریاد میزد ولی خب نمیتوانست. دلم میخواست بلند شوم جلویش بایستم و بگویم هرچه بغض در گلو دارد را سر من فریاد بزند و اینقدر حرف ها و دردهایش را لای مشت های دستش مچاله نکند اما نمی توانستم. سر آخر وقتی با خودش کمی کنار آمد گفت:«مگه بهت نگفتم تنها نیا» گفتم:«گفته بودی نمیای» گفت:«گفتم نیا یا نگفتم؟» پرسیدم:«تو اینجا چی کار میکنی؟» با صدایی که مشخص بود بخاطر تلاش برای تبدیل به فریاد نشدن، دورگه شده گفت:«اومدم که خانم وقتی پس افتاد بی متکا نمونه»
کنایه میزد. عصبانی بود. نمیدانستم من بیشتر حق داشتم یا او ولی هردومان حق داشتیم و مهم این بود. نمی شد به حالش خرده ای گرفت. به کار من هم. سکوت کردم. همچتان محکم انگشت هایشش را مشت کرده بود و فشارشان میداد. گفتم:«داد بزن، سکته میکنی» گفت:«چی گفت بهت که اینقدر بهم ریختی؟» انگار دوباره واژه واژه مرگ را در رگ هایم تزریق کردند. بغضم را قورت دادم و گفتم«میگفت بهش تیر خلاص زدن»
اگر من نبودم حتما بلند میشد و قدم میزد. تند و با قدم های بلند. اینقدر میرفت و می آمد که آرام بگیرد اما نمیتوانست بلند شود پس بیشتر مشت هایش را به هم فشار داد. گفتم:«چیزی که بهش نگفتی؟» گفت:«حقش بود میزدم زیر گوشش ولی نمی شد چون اولش باید یکی زیر گوش تو میزدم که عدالت رعایت شه» گفتم:«اگه آرومت میکنه بزن. داد، چک هرچی..» خندید. تلخ و سرد.
سکوتش را که دیدم گفتم:«ولی من خوشحالم» با بی حوصلگی پرسید:«از چی دقیقا؟» گفتم:«دلم برای بوی پیراهنت تنگ شده بود » برگشت. نگاهم کرد. چشم هایش میگفت من هم دلم برای این که سرت را بگذاری روی شانه ام، اما لب هایش سکوت کردند. بعد مدتی گفت:«چند ماه ندیدمت؟» گفتم:«اونقدر که یادت نیست عددشو» گفت:«اگر نمیومدم چی کار میکردی؟» گفتم:«مثل همیشه شونه دیوار شونه ی امنیه» لبخند زد. تلخ و سرد.
گفت:«کنایه میزنی؟» گفتم:«حقیقت بود» گفت:«ولی کنایه میزنی» گفتم:«دلم برای بوی پیراهنت تنگ شده بود» گفت:«این یکی هم برای خودت»
گفتم:«میدونی چرا اون دفعه که برام یه پیرهن مردونه چهار خونه نو خریدی اونقدر نپوشیدمش که مامان هدیش داد» گفت:«لابد خوشت نیومد ازش» گفتم:«نه» گفت:«پس چی؟» گفتم:«بوی پیراهن تو رو نمیداد» گفت:«بوی پیراهن من به چه دردت میخوره؟» گفتم:«یادته بچه بودیم وقتی پسرا اذیتم میکردن میومدی جلوم وامیستادی منو با دستات پشتت نگه میداشتی؟» گفت:«اوهوم،خب که چی؟» گفتم:«بوی امنیت میده پیراهنت، آرومم میکنه تو شلوغی پر از غریبه شهر» لبخند زد. تلخ اما گرم
سرم را بلند کردم. گفتم:«ممنون که اومدی ولی پاشو برو الان پروازت میپره. » بلند شد. رفت. قبل رفتنش برگشت و گفت:«لعنت بهت» لبخند زد. تلخ و سرد..
اسمارتیز :)
۰۹ خرداد ۹۶ , ۱۰:۰۸
کلمات گاهی خیلی خوب مفاهیمو جابه‌جا میکنن...
درد داشت این پست این وبلاگ:(

هرچی بخوام بگم، آخرش دختر انار بالاترشو میدونه، پس فقط میگم خدا رفیق همه‌ی لحظه‌هات :)))

پاسخ :

مفاهیم جا به جا بشن ولی ارزش ها نه...
بی غمی دردِ بزرگیست که دور از ما باد :)

بگو. دخترِ انار هیچی نمیدونه رنگی ترین.
ان شاء الله نا امیدش نکنم...
حوا بانو
۰۹ خرداد ۹۶ , ۱۲:۵۹
لطافت خاصی داشت این نوشته.دوسش داشتم شدید.ممنونم.

پاسخ :

خداروشکر :)
خواهش میکنم
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۰۹ خرداد ۹۶ , ۱۵:۴۵
:(

پاسخ :

:)
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan