دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

زندگی روسری قرمز است، با حاشیه های طلایی!



سرم را از چهارچوب اتاق بیرون میکنم و میگویم:«مامــان اون روسری قرمز خوبه؟» مامان سرش را از آشپزخانه بیرون می آورد و میگوید:«روسری قرمز کدوم دیگه؟» همانطور که مشغول گشتن بین جعبه ی گیره های روسری ام هستم جواب میدهم:«مامان من یه روسری قرمز بیشتر ندارم. بعد از همان چهارچوب اتاق روسری را مثل پرچم بالا میگریم و میگویم ایناهاش» مامان نگاهی میاندازد و میگوید:«آهـان ابن حاشیه طلاییِ رو میگی! آره آره خیلی خوبه همینو سر کن» یک نگاه به روسری می اندازم و یک نگاه به حاشیه های طلایی اش. درصد قرمزی و طلایی روسری را هرچقدر باهم مقایسه میکنم باز نمیتوانم بفهمم چطور مامان این روسری را روسری قرمز نمی داند.
علی که صدایمان را شنیده سرش را داخل چهار چوب اتاقم میکند و میگوید:«ماجرای روسری قرمز چیه؟» قرمز برای علی مثل "پومنا" برای نورا نوین تاک است. همانقدر کلیدی. جزو  key words های خیلی خیلی حساسش محسوب می شود و هرجا اسم قرمز به گوشش بخورد سرو کله اش پیدا می شود. روسری قرمز را به سمتش میگیرم و میگویم: «ایناهاش، نظرت؟» نگاهی به روسری می اندازد و میگوید:«حاشیه های طلایی خوشگلی داره به کفش و لباستم میاد همینو بپوش.»
مبهوت به علی که دارد مسیر آمده اش را بر میگردد نگاه میکنم. نمیفهمم امروز همه چرا اینطور شده اند. یعنی به حق این حجم عظیم از قرمز را نمی بینند که کلید کرده اند روی حاشیه ی طلایی؟ عجیب است! به ادامه حرفش فکر میکنم. حاشیه طلایی چه ربطی به کفش و لباس یکدست مشکی من می تواند داشته باشد که با استناد به آن میگوید خیلی خوب است؟  به کفش و لباسم که نگاه میکنم چشمم می افتد به شکوفه طلایی روی کفش و سگک طلایی کت. از این همه دقتش خنده ام میگیرد. و متعجب می شوم که چرا خودم تا به حال به این قضیه دقت نکرده بودم.
به روسری قرمز نگاه میکنم. به حاشیه های طلایی اش و به این فکر میکنم که  زندگی یک روسری قرمز است. سراسر جنگیدن و یکنواختی. اما یک روسریِ قرمز با حاشیه های طلایی. کاش ما هم یاد میگرفتیم جای زوم شدن در یک نواختی ها به حاشیه های طلایی زندگی مان دقت کنیم، زندگی مان را با حاشیه های طلایی اش بشناسیم و با کنار هم چیدن اتفاقاتِ طلاییِ کوچک زندگیمان را چشم نواز و دوست داشتنی بسازیم...
حوا ...
۱۴ خرداد ۹۶ , ۱۵:۴۵
از وقتی زندگی باهام لج کرد...
از وقتی اتفاق های بد یهو با هم و بی رحمانه شبیخون زدن به زندگیم...
از وقتی پشتِ سرِ هم شکست خوردم...
یاد گرفتم اتفاق های خوبِ هر چند کوچولوی زندگیم رو پررنگ ببینم و خودم خودم رو نجات بدم :)

پاسخ :

بی شک یه روز می رسه که ازهمه اون تلخی ها به خوبی یاد میکنی و بخاطر بودنشون خداروشکر

کارخوبی میکنی. خوشبختی چیزی غیر از دیدن همین اتفاقات کوچیک و خوب نیست:)
حوا ...
۱۴ خرداد ۹۶ , ۱۵:۵۶
اون روز رسیده انار جانم :)
الان واقعاً خوشحالم که اون اتفاق های تلخ رو تجربه کردم و گاهی که غرق در اتفاق های گذشته میشم خدا رو شکر میکنم که اونی شد که خدا خواست نه من! :)

پاسخ :

چقدر عالی :)
الحمدلله...
بهار ...
۱۴ خرداد ۹۶ , ۱۵:۵۶
آدم یه روزی یاد میگیره،حتما هم یاد میگیره
ولی شاید خیلی زمان ببره،پیر کنه و بعد یاد بگیره

پاسخ :

میفرماد:
افسوس که پیرانِ جهان دیده نبودیم
روزی که رسیدیم به ایامِ جوانی...

میدونی باهار گاهی ما دنیارو خیلی جدی میگیریم که میتونه اینقدر جدی از پا بندازتمون
خانومِ حدیث :)
۱۴ خرداد ۹۶ , ۱۶:۰۶
چ روسری خوشگلیه این *_*
چ تعبیر خوبی  :))
زندگی همیشه خوشگلیاشو داره.چون همیشه خدا هست♥

پاسخ :

قابلی نداره :)
تعبیرمارو خوب خوندی :))

ربنا آتنا نگاهت را ♥
حوا بانو
۱۴ خرداد ۹۶ , ۱۶:۰۸
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...هعی...

پاسخ :

اون هعیی تهش چی میگه ؟ :))

میفرماد:
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد  قدم
سرزنش ها گر کند خارِ مغیلان غم مخور :)
شایستـ .ه
۱۴ خرداد ۹۶ , ۱۷:۵۱
آخیییییی ^_^

پاسخ :

:)
حوا بانو
۱۵ خرداد ۹۶ , ۱۳:۴۴
اون هعی تهش میگه که برخلاف این شعر که نوشتم اینجانب حوا بانو بسی غم میخورم. :)

پاسخ :

بله بله متوجه شدم
ولی خوب باش لطفا حوای عزیز :)
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan