رو به رویش نشسته بودم و شروع کرده بودم به حرف زدن. از آن نشست های یک بعلاوه یک که باید طی آن بفهمیم با خودمان و اتفاقات چند چند بودهایم و هستیم. از ب بسم الله ماجرا شروع کرده بودم و تا نزدیک های تای تمت پیشـرفته بودیم. جز صدای خش دار من که از پشت پردهی ضخیمی از بغض بیرون میآمد صدایی شنیده نمیشد. انگار تمام جهان سکوت کرده باشند به احترام سنگینی غمِ جا خوش کرده پشت حرف هایی که گفتن و منطقی وارسی کردنشان برایم از هر کاری سخت تر بود اما باید از پسش بر میآمدم. حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم. کلمات مثل اجسامی شده بودند که در زمان بیرون آمدن، هر کدامشان اصطکاک عجیبی با پرده ی بغض جا خوش کرده میان حنجرهام پیدا میکردند و باعث میشدند رفته رفته این پردهی ضخیم نازک و نازک تر شود.
چند دقیقه ای سکوت کرده بودم تا بتوانم ادامه بدهم اما... اما اصطکاک آخرین کلمه کار خودش را کرد. حالا حرف ها جای آوا، اشک شده بودند و دانه دانه بی صدا پایین میچکیدند. سکوت طولانی مدتم را که دید سر بلند کرد. همانطور که اشک ها بی امان پایین میریختند نگاهش کردم و لبخند زدم. پارادکس عجیبی بود اما لازم. خلاف چند دقیقه قبلش سرش را پایین نینداخت. همانطور بی وقفه به اشک هایی که از چشم هایم قل میخوردند و برای رسیدن به زیر چانهام دعوا داشتتد نگاه میکرد. در آن لحظه ها حس میکردم که اصلا من آفریده شدهام که بی صدا گریه کنم و او بی صدا تر نگاهم. ما آفریده شدهایم که در سکوتی عمیق پیوندی شویم از اشک و نگاه.
چند دقیقهای که گذشت خواستم خودم را جمع و جور کنم و جمله آخر را بگویم و حرف را تمام کنم که جلو آمد و درحالی که با آرام ترین ریتم عالم میگفت:«هیییس» بغلم کرد. سرم را میان پیراهنش پنهان کردم و باز خواستم آن سنفونی اشک را تمامش کنم که زیر گوشم زمزمه کرد:«جلوی خودتو نگیر. راحت باش. گریه کن. روح من هنوز خوب غسل داده نشده» گریه کردم و گریه کردم. نمیدانم چند دقیقه یا حتی چند ساعت شد اما میان راه باهم هم نوا شده بودیم. یک سنفونی بینظیر از سکوت عمیق اشک ها...