دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

پاسی از شب

می‌شینم، پاهامو جمع می‌کنم داخل شکمم و سرم رو روی زانو هام می‌ذارم.

زمزمه میکنم: دیری است که خویش را رنجانده‌ایم و روزن آشتی بسته است...

 

قربانی

سلام حبیب!

از دفعه‌ی آخری که برایت نامه نوشته‌ام چند وقت گذشته؟ من یادم نمی‌آید ولی شک ندارم که تو خوب یادت است. حتی با دقیقه و ثانیه‌اش. و همین چقدر خوب است. همین که می‌دانم با تمام بد بودن ها و سر به هوایی هایم وقتی سراغت را بگیرم، صبور و لبخند به لب نگاهم می‌کنی. بگذار قبل از شروع حرف بگویم‌ت که چقدر خوشحالم از داشتن‌ت. از این که هستی. از این که حبیبِ دلِ... هستی.

حقیقتش خیلی فکر کردم به این که چه صفتی بگذارم پشت بندِ کسره زیر دلم ولی هیچ چیزی پیدا نکردم که بتواند حال و روزش را توصیف کند. لطفی کن و این جای خالی را هم خودت پر کن. تویی که بهتر از هر کسی کلمات مناسب احوالاتم را بلدی. 

از قربان سال پیش تا فردا صبحی که قربان امسال هم از راه می‌رسد روز های زیادی را پشت سر گذاشته‌ایم. "یک‌سال" قبل تر ها زمان خیییلی زیادی بود برای خودش. گرچه حالا یک سال آنقدر ها هم بنظر زیاد نمی‌رسد بس که برکت از همه چیزمان رفته است در نبودت اما هنوز هم یک سال زمان چندان کمی نیست.

از قربان سال پیش تا به امشبی که دوباره دلتنگ به این قاب چند در چند پناه آورده‌ام تا برایت بنویسم، هزاران بار طعمِ گسِ قربانی کردن را چشیدم. گرچه ته ته ته‌ش حس خوبی به آدم دست می‌دهد اما بیا انکار نکنیم که آنقدر ها هم خوشگل و جذاب نیست قربانی کردن. حداقل برای آدم های معمولی مثل من که تنها از دوست داشتن، نوشتنِ برایت را بلدند.

راستش را بخواهی می‌توانستم بیایم و اینجا ادای آدم های خیلی کار درست را در بیاورم و بگویم هیج هم سخت نگذشت هزاران قربانی که امسال دادم. می‌توانستم بیایم و ادای آدم های خیلی مؤمن را در بیاورم و بگویم آنقدر بنده‌ی  خالصی برای خدای‌ت شده‌ام که با طیب خاطر قربانی داده‌ام و خم به ابروهایم نیامده؛ اما آمده..

تار های سپیدی که این روز ها میان قهوه‌ای روشن موهایم می‌بینم نشانه‌اش. چقدر سخت است قربانی کردن حبیب! از همه سخت‌تر اما غروبی بود که اسماعیل حقیقی‌ام را سر بریدم. آخ حبیب. آخ... چقدر درد داشت. تو گویی با دست های خودت چاقو بزنی، سینه‌ات را بشکافی و قلبت را از میان قفسه‌ی سینه‌ات بیرون بیاوری. 

حبیبِ شب‌هایِ تار غربت! این سال همه‌اش برایم قربان بود. تو بهتر از هرکسی می‌دانی که برای ما آدم های معمولی چقدر سخت است دل‌کندن از اسماعیل هایمان. و چقدر سخت‌تر مؤمن واقعی بودن به خدای‌ت. خدایی که اگر مؤمن بود به چاقو فرمان نبریدن می‌دهد و در لحظه آخر قرعه را بر می‌گرداند!

 

حبیبِ قریبم! صبح فردا عید ترین روز سال است برای من. لطفا به خدایِ خوبِ روشنت بسپار از آن گوسفند خوب‌هایش برایم از آسمان بفرستد بعد خودش هم بیاید! تو هم که حتما می‌آیی حبیب. بیایید فردا صبح سه تایی قربان را جشن بگیریم. پشت پنجره، پشت سکوتِ قد کشیده شمعدانی‌ها منتظرتان می‌مانم. من که جز حبیب و خدای حبیب این عید قربان کسی را ندارم :)

زندگی‌تو عاشقانه به آغوش بکش!

حقیقتش اینه که ما هیچ کدوم از اصل حال هم خبر نداریم. 

حقیقتش اینه که ما هیچ کدوم نمی‌دونیم پشت ظاهر آروم زندگی هم چه خبرایی‌ه.

حقیقتش اینه که ما همه‌مون یه پوسته ی ظاهریِ نازک داریم و یه گوشته‌ی درونی‌ه خیلی تپل. 

حقیقتش اینه که شاید ما توی خیلی از لحظه ها عاشق پوسته‌ی ظاهریِ نازک زندگی همدیگه شده باشیم، غبطه‌شو خورده باشیم حتی! اما. اما... اما هیچ کدوم گوشته‌ی زندگی همدیگه رو با تک تک سلول ها درد نکشیدیم که بعدش بچسبیم به زندگی خودمون و عاشق زندگی خودمون باشیم.

حقیقتش اینه که هیچ‌کسی نمی‌دونه درون گوشته زندگی من چه خبره. چون من نمیخوام که کسی بدونه. نمیخوام کسی بدونه من شونزده ماه پیش چه لحظه هایی رو تجربه کردم و چی به سرم اومد. حتی قبل تر و بعد ترش. 

حقیقتش اینه که ما همه از قشنگی ها و سختی های زندگی‌مون حرف می‌زنیم اما همه‌مون هم اینو میدونیم که خیلی از بخش های زندگی‌ رو فقط میشه سکوت کرد و تنها به صاحب صبر پناه برد.

حقیقتش اینه که همه‌ی ما لحظاتی توی زندگی‌مون بوده که با خودمون گفتیم:«چطوری میتونم ادامه بدم از این به بعد؟» اما می‌بینید که. ادامه دادیم :)

شاید یه روزی اون دور دور ها بیام خاطره شونزده ماه پیش‌تری که بالا بهتون گفتم رو براتون تعریف کنم. یقین دارن همه‌تون از شنیدینش شکه ‌میشید در مرحله اول، بعد انکارش می‌کنید و در نهایت شاید حتی زار زار به حال دختری که چنین لحظه هایی رو تجربه کرده و پشت سر گذاشته گریه کنید اما الان مهم امروزه. 

What doesn't kill you; Makes you stronger...

به جمله بالا یقین داشته باشید و ضربه های دنیا هرچقدر هم سنگین بود ادامه بدید :)

رفتن

تصمیم به نوشتن که گرفتم می‌خواستم یه متن بلند با زبان ادبی بنویسم

اما خط اول رو ننوشته رها کردم

فقط همین رو بگم که:

گاهی هم اینقدر خداحافظی جان‌کاهه که میگی کاش اصلا سلامی نبود..

تیرخـ ـلاص!!

نه حرف عقل بزن با کسی، نه لافِ جنون!

که هرکجا خبری هست، ادعایی نیست...

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan