دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

تالاپ!

اوایل واقعا کار وحشتناکی بنظر می‌رسید. از دور واقعا یک هیولای گنده بود که دلت می‌خواست دو پا داری دو پای دیگه هم قرض بگیری و ازش فرار کنی. طبق قانون همیشه جاری در روال زندگی‌م اول دور شدم و بعد کمی مکث دویدم سمتش و تالاپ! بله من بودم. درست تو دل اون غول وحشتناک.

همونطور که اون وسط‌ها مشغول دست و پا زدنم یاد اون جمله چارلز بوکوفسکی تو ساندویچ ژامبونش میوفتم که می‌گفت:«وقتی قرار بود کتاب را زمین بگذاری و سراغ زندگیِ واقعی بروی،آن وقت می‌فهمی دانشگاه واقعا هیچ چیز بهت یادت نداده است!» و بعد ترش یاد حرف اون پسرک دانشجوی دکتری که سال دوم دانشجویی جای استاد زبان تخصصی اومد سر کلاسمون و گفت:«از یه جایی به بعد دیدم واقعا این روند فایده نداره. کتاب زبان اصلی هیلکارد رو خریدم و شروع کردم با هر بدبختی خوندن و فهمیدن. تازه اینجا بود که مسیرم شروع شد.»

به مقاله رو به روم نگاه می‌کنم. جملات لاتینش بزرگ و کج و کوله میشن و بهم دهن کجی می‌کنن. لبخند می‌زنم و می‌خونم:«بهشت را به بها دهند جان! دیگه جای ترس نیست تو وسطشی و این یعنی نصف بیشتر ماجرا» من به این موضوع اعتقاد عمیقی دارم که اصل راهی که برای رسیدن به یه هدف باید طی شه شکستن همون وحشت یا حس تنبلی اولیه‌س. وقتی از این مرحله رد شی و بیوفتی وسط هدفت دیگه همه چی کم کم میوفته رو روال.

نزدیک به سه ماهه شروع کردم به خوندن مقاله زبان اصلی. تو این سه ماه گاهی دلم خواسته بزنم به اون راه و انگار نه انگار پا تو چنین مسیری گذاشتم، بیخیال همه چیز شم. گاهی دلم خواسته کلمو بکوبم تو دیوار و با چسبوندن یک برچسب "خنگ" به خودم از زیر بار هدفم در برم. گاهی حتی بی مقدمه و عین دیوانه ها جلوی لپ تاپ شروع کردم با های های گریه کردن از شدت سنگینی بار روی دوشم، ولی! ولی ادامه دادم...

تو این مدت حس های خوب هم کم نبوده. لبخند بوده. خنده بوده. حس شادی درونی از بیشتر دونستن بوده. هیجان یک قدم جلوتر رفتن بوده. زندگی همینه. هدف داشتن، نترسیدن، زدن به دل ماجرا و جلو رفتن. باید ادامه داد. با همه سختی‌ها. با همه تلخی‌ها. نباید تسلیم شد. باید هر روز صبح به خودمون یاد آوری کرد که یکبار زندگی می‌کنه و لایق اون هست که به بهترین‌ها برسه. باید حرکت کرد. باید ادامه داد. و همه ماجرا همینه...

این روز هایی که..

سلام! بامدادت بخیر جان...

این روز های کدرِ آلوده را چطور سر میکنی؟ راستش را بخواهی نشسته‌ام روی پله‌ی سوم حیاط و رو به رویم باغچه‌ایست که دیگر از سرسبزی گل و گیاههایش هیچ خبری نیست و بالای سرم آسمانی که میان سینه‌اش نقره‌ای یک ستاره هم به چشم نمی‌خورد!

الآن و در همین لحظه دقیقا بیست و نه ساعت و پانزده دقیقه و پنجاه و هفت ثانیه است که ندیدمت و همانطور که باد بقول خودت خرماییِ لطیف موهایم را پریشان می‌کند به این فکر می‌کنم که چقدر این روزهای رابطه‌مان را دوست دارم.

این روزهایی که من تو را و تو مرا خوب می‌شناسی. این روزها که دیگر نگران دیده شدن همه‌ی خودمان جلوی یکدیگر نیستیم. این روزها که من تو را با تک تک بالا و پایین های رفتاری‌ت و تو مرا با یک به یک کم و کاستی هایم دوست داری.

این روزهایی که من دیگر از دو ساعت قبل آمدنت استرس ردیف بودن همه چیزم را ندارم. این روزها که تو دیگر برای هر شوخی‌ات نگران واکنش احتمالی‌ام نیستی. این روزها که تو زن بی حوصله و آشفته درونم را و من مردِ خسته و ساکت درونت را دوست دارم.

این روزهایی که تو رفتن‌ و دور شدن‌های زمان دلگیری‌ام را خوب شناخته‌ای و من متوجه حضورم نشدن‌های لحظه‌های سرشلوغی‌یت را با جان درک کرده‌ام. این روزها که باهم بودنمان را کمتر کافه می‌رویم و بیشتر قدم می‌زنیم. این روزها که تو من کلافه و غرغرو را و من تو عصبی کم تحمل را دوست دارم.

این روزهایی که سعی در سانسور خودمان جلوی یکدیگر نداریم. این روزها که دیگر احتیاجی نیست نگران این باشیم که "یعنی چه فکری میکنه؟". این روزها که بلدیم. این روز ها که بلدمت. این روزها که یادگرفته‌ایم انسان مجموعه‌ای از خوبی‌ها و بدی‌ها، تلخی‌ها و شیرینی‌هاست. این روزها که یاد گرفته‌ایم جای دلگیر شدن، حرف بزنیم. جای قهر کردن در آغوش بگیریم و در هیج شرایطی همدیگر را بدون شنیدن، قضاوت نکنیم.

این روز هایمان را دوست دارم جان. این روزها که تو دیگر معشوق همه‌تن خوبی من نیستی و من بتِ بی عیب تو. این روزها که خستگی هست، اخم هست، بدخلقی و بی حوصلگی هست. این روزها که دو دوست، دو همراه، دو هم‌پا، دو دستگیر برای هم هستیم.

دوستت دارم جان. برای این که در کنارت یاد گرفتم عشق یک رابطه‌ی بی عیب و نقص و صد درصد دلخواه نیست. عشق همان لحظه‌ایست که دلگیر از من کمی آن طرف تر می‌خوابی اما چند دقیقه بعد مهربانی دستهایت را به خرمایی پریشان موهایم هدیه‌ می‌کنی و من آرام آرام میان بازوانت می‌خزم و هردو فراموش می‌کنیم اتفاقات چند ساعت پیش را...

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan