دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

تا بعد یا ابد

این پست احتمالا تا مدت‌ها آخرین پست اینجا خواهد بود شاید هم با توجه به شرایطی که دارم واقعا تبدیل به آخرین پست برای همیشه بشه برای همین میخوام توی این پست دو کلوم حرف که نتیجه عشق و علاقه و محبتم به اینجا و آدم‌هاشه بنویسم (شاید شما ندونید ولی همیشه بودنتون حتی در سکوت برای من عزیز بوده و قدردانش بودم و هستم)

 

برای تویی که تموم این سال‌ها کنار من بودی، تویی که حرف به حرف قلبم رو از بین کلمات این صفحه خوندی، تویی که نگران شدی، خندیدی، تشکر کردی‌، ناراحت شدی، مخالفت کردی. برای تویی که خیلی روزها وقت ارزشمندت رو برای خوندن حرف‌های من صرف کردی.

دنیا خیلی کوتاه‌تر از اون چیزی‌ه که فکرش رو میکنی. الهی که تنت سلامت باشه و سال‌های سال در آرامش به زندگی ادامه بدی اما هیچ‌کس از یک ساعت بعد خودش هم با خبر نیست پس نترس عزیز من، نترس و رویاهات رو دنبال کن. جوری زندگی کن که اگر بی‌خبر از همه جا یک ساعت بعد قرار بود زندگی‌ت برای همیشه تموم بشه با لبخند چشم‌هات رو ببندی.

دنیا خیلی بی ارزش‌تر از اون چیزی‌ه که تصورش رو میکنی پس جای این که مدام به این فکر کنی بقیه درباره‌ت چه فکری میکنن و سعی کنی خودت رو داخل قالب‌های مقبولیت‌شون جا بدی، آزادانه برای اهداف و ارزش‌های خودت زندگی کن و بجنگ. از تنها بودن توی هیچ مسیری نترس، از دیده نشدن زحمات و تلاش‌هات غمگین نشو، نگذار حرف‌های دیگرانی که خارج از دنیای تو و مسیرت ایستادن ناامیدت کنه.

یک روز چشم باز میکنی و می‌بینی سال‌ها گذشته چه خوب اگر اون روز با همه شکست‌ها، اشتباه‌ها و عیب و نقص‌ها بابت اهدافی که مسیر پر فراز و نشیب‌شون رو صبورانه طی کردی لبخند رضایت روی لب‌هات نقش بسته باشه جای افسوس و برگشت به گذشته که ای کاش بیخیال نشده بودم، ای کاش نمی‌ترسیدم، ای کاش می‌پذیرفتم امکان شکست رو اما ادامه می‌دادم. عزیز دوست داشتنی من توی زندگی از شکستن، از غم از درد از اشک از حس درماندگی گریزی نیست و تو با تجربه همه این‌ها ارزشمندی اگر فرار نکرده باشی.

از تجربه اتفاقات جدید، مطالب جدید، روابط جدید نترس. از تمام کردن و از نو شروع کردن نترس. از تنها بودن نترس. توی دنیا هیچ‌چیز ترسناکی وجود نداره مگر این که تو اونقدر نزدیک نرفته باشی که متوجه کوچیک بودنش بشی. توی زندگیت اگر باختی خودت رو مقصر ندون با خودت نجنگ، از شکستت درس بگیر، خوب گریه‌هات رو بکن و بعد بلند شو و از نو شروع کن. تو با تک تک زخم‌هایی که روی روح و تنت جا خوش کرده زیبایی و ارزشمندی.

من هنوز اون روز رو خوب خاطرم هست. روز اولی که فهمیدم حقیقتا غم، شکست، درد چه معنایی داره. هنوز اولین خطی که بعد اون اتفاق زیر چشمم افتاد رو به خاطر دارم. حالا که این،هارو برای تو می‌نویسم زیر چشمم پر از خط‌های ریزه و من به تک تک اون خط‌ها افتخار می‌کنم چون اون‌ها از من آدمی که امروز هستم رو ساختن، آدمی که با همه نقص‌هاش بهش افتخار میکنم. بارها از آدم‌های زیادی پیشنهاد این رو شنیدم که برم و با هزار روش مختلف اون خط‌هارو از بین ببرم تا زیباتر بنظر برسم در چشم دیگران! اما من بعد تمام این سال‌ها هنوز هم جوابم جواب بار اول و پیشنهاد اول‌ه:« تک تک این خطا نشونه‌ست.نشونه‌ها رو اگر پاک کنی اولین کسی که گم میشه، خودتی...»

 

خودت رو دوست داشته باش، خودت رو مهربانانه در آغوش بگیر و برای بهترین خودت بودن تلاش‌ کن. دوستت دارم و برات بهترین آرزو‌هارو دارم. اگر بدی یا تلخی از من دیدی منو حلال کن خب؟ :)

 

این روزها ۵

دیشب خلاف روتین کلاس‌هامون بخاطر مشکلاتی که برای استاد پیش اومده بود ساعت یک بامداد به وقت ایران کلاس رو شروع کردیم. استاد که مشخص بود تازه از راه رسیده و هنور نفس‌هاش نا منظمه گفت:«سلام فاطمه. توی کشور تو الان دیر وقته، واقعا متاسفم بابت این تغییر تایم» گفتم:« سلام استاد. بله دیر وقته ولی مشکلی نیست من سکوت و آرامش شب رو برای مطالعه خیلی می‌پسندم. امشب هم مشغول خوندن کتاب بودم پس خودتونو سرزنش نکنید» استاد درحالی که می‌خندید گفت:« O là là! Les femmes qui lisent sont dangereuses» با تعجب و لبخند حرف استاد رو تایید کردم و کلاس شروع شد.

احتمالا استاد هیچ وقت متوجه نمیشه جمله‌ای که سر کلاس گفته رو من سال‌ها پیش برای خودم نوشتم و هربار با دیدنش لبخند می‌زنم و با خودم تکرار میکنم:« زنانی که کتاب می‌خوانند خطرناکند :)»

این روزها۴

از شنبه باید برم سرکار جدیدم و انگار یه لشکر هزار نفره دارن تو مغزم برای خودشون حرف میزنن. به هزاران کاری که باید انجام بدم فکر میکنم، به وبینار حل تعارض جمعه‌ها که از این هفته شروع میشه، به نقاشی نصفه کاره‌ای که دوست دوستم برای نامزدش سفارش داده، به کارهای خونه، به کلاس فرانسه، به پیگیری کارهای دانشگاه با استاد اونم با سه ساعت اختلاف زمانی! و صدای پسرک روپوش سفید تو ذهنم اکو میشه:« این روزا اصلا و ابدا نباید به خودت استرس و فشار وارد کنی میدونی که اینا از هرچیزی برات خطرناک‌تره؟»

می‌خندم. باورم نمیشه که چطور میتونه به یه آدم چند بعدی که از وقتی یادشه داشته خودشو پرت میکرده وسط کارهای جدید اینطور توصیه‌ای بکنه. کمی عذاب وجدان دارم از این حجم از حرف گوش نکن بودنم ولی همزمان خوشحالم برای تک تک این جزئیات. میون این همه احساسات مختلف یاد نوشته نرگس صرافیان میوفتم و بلند بلند برای خودم می‌خونمش:

[ولی من به خودم بابت تمام این سال‌ها و هر آنچه که به مکافات تجربه کردم و هر آنچه که به دست آورده‌ام، افتخار می‌کنم. چون بار زندگی روی شانه‌های من بود، چون تنهایی باید می‌جنگیدم و تنهایی باید به دست می‌آوردم و تنهایی باید بابت نرسیدن‌هام اندوهگین می‌شدم. چون بدون پشتوانه دوام آوردم و بدون تسلی زخم‌هام را بستم و بدون حمایت بارها و بارها از زمین سرد ناامیدی برخاستم. 

من به خودم افتخار می‌کنم که جنگجوی تنهای میدانِ زمخت زندگی‌ام بودم، افتخار می‌کنم که فقط از خودم توقع داشتم و خودم برای خودم بس بودم. من به خودم افتخار می‌کنم که گوشه‌ای ننشستم و فقط نخواستم. من خواستم، بلند شدم، ایستادم، قدم برداشتم، دویدم و برای خواسته‌هام جنگیدم. بارها زمین خوردم، شکستم، باختم، سقوط کردم، اما دوباره ایستادم، با هیولای دردها و محدودیت‌ها و نشدن‌ها مقابله کردم و برای احتمالات مأیوس‌کننده‌ای که بود، سری نترس داشتم. 

من به خودم افتخار می‌کنم که صبور بودم، جسور بودم، غیور بودم و برای نبرد با مشکلات و دردهام پر شور... من به خودم افتخار می‌کنم که متعهدانه پای همه چیز ایستادم و تسلیم محدودیت‌های جهانم نشدم و حالا حتی کمترین دستآوردهام را عاشقانه دوست دارم، چون فقط منم که می‌دانم برای داشتنشان، چه رنجی از سر گذرانده و چه تاوانی پرداخته‌ام...]

به خودمِ داخل آیینه که حالا چشم‌هاش پر از اشک شده لبخند می‌زنم، گوشی تلفن رو برمیدارم و با پسرک روپوش سفید تماس می‌گیرم و میگم:«منو میبخشی که همیشه‌ی خدا به حرفات گوش نمیدم نه؟ ولی قول میدم تمام سعیمو بکنم که به مغزم خیلی فشار نیارم و یهویی بوم! منفجر نشم به این زودی» میخنده و میگه:« هرکاری میخوای بکن من دیگه از به راه راست هدایت شدنت قطع امید کردم» چند دقیقه‌ای سکوت میکنه و بعد میگه:« فقط قول بده خوشحال باشی، خب؟» لبخند میزنم و میگم:«قول» 

این روزها۳

از این جایی که ایستادم. با موقعیت و پیشینه دختری که حالا حوالی سی سالگیش قدم میزنه، به خیلی از هدف‌هاش نرسیده و به خیلی‌هاشون چرا اما نهایتا همیشه ادامه داده باید بگم:

ولی شما هیچ وقت متوجه نمیشید آدم‌ها برای رسیدن به جایی که الان هستن چه راه پر فراز و نشیبی رو طی کردن، چه زخم‌هایی خوردن، چه شب‌هایی رو تا صبح بیدار موندن، چقدر اشک ریختن، چقدر جنگیدن، چقدر...

شما هیچ وقت نمی‌فهمید درد زن بودن رو تو جهانی که عادی‌ترین قوانین هم مقابل زن‌ه. شما هیچ وقت سختی سرپا موندن و به سختی بالاتر رفتن یک زن رو درک نمی‌کنید.

شما هیچ وقت سنگینی بدوش کشیدن بار غم تناقضات جامعه رو حس نمی‌کنید وقتی توی کشور اسلامی بخاطر چادری بودن همون اول بسم الله اسمت از نصف بیشتر موقعیت‌ها خط میخوره!

شما هیچ وقت نمی‌فهمید ادامه دادن و بیخیال رویا‌ها و ارز‌ش‌ها نشدن برای یک زن، یک دختر که میخواد فقط با تکیه بر قدرت و توان خودش بالا بره نه با ادا و کل بر دیگران بودن، چقدر سخته

کاش هیچ‌وقت هیچ‌کسی نفهمه و ندونه...

پی‌نوشت:

تو! آره خود تویی که با همه سختی‌ها خسته شدی اما ناامید نه و داری ادامه میدی راه رویاهات رو، خدا قوت. می‌دونستی تو خیلی ارزشمندی؟ قدر خودتو بدون 💜

این روز‌ها۲

 

بهش میگم : این روزامو دوست دارم چون کاری که سال‌ها انجامش میدادم رو رها کردم و به تمام کارهایی که حس میکردم باید سریع‌تر جمع و جورشون کنم سر و سامون دادم بعدش دوباره مثل یه دختر تازه وارد جوونی‌شده‌ی پر از هیجان دنبال کارهای دیگه‌ای که همیشه دوست داشتم اگر وقت بشه جدی دنبالشون کنم، رفتم و بلند میخندم و ادامه میدم: تازه امروز بهم زنگ زدن و گفتن فردا برای مصاحبه نهایی با شرکت میم برم و من مثل روز اولی که برای اولین بار کارجدی رو شروع کردم پر از ذوق و استرسم

 

بهش میگم: باورت نمیشه چقدر لذت بخشه. هیچ‌وقت فکرشم نمی‌کردم رها کرون همه چیزهایی که سال‌ها جمع کرده بودی و از اول بسم الله شروع کردن اینقدر بتونه جذاب باشه. این روزا بیشتر از قبل با گل و گیاهام حرف می‌زنم، این روزا بیشتر قدم میزنم، این روزا بیشتر شنا میکنم، این روزا ساده‌ترین چیزا برام هزار برابر قبل قشنگه. مثلا این روزا بوی عطر قهوه‌ای که هر صبح آروم آروم توی قهوه‌جوش نقره‌ای دم میکشه دلچسب‌تره. مثلا این روزا نوری که حوالی ساعت شیش تا هفت صبح خودشو تا وسط خونه میرسونه دلگرم کننده‌تر از هر وقتیه. مثلا این روزا صدای پرنده‌های همسایه کناری قشنگ‌تره...

بهش میگم: خوشحالم که فرصت اینو داشتم که بدونم و بتونم خیلی چیزارو از نو تجربه کنم، خیلی چیزارو تغییر بدم، خیلی چیزارو تموم کنم. خوشحالم که این بمب همراه باعث شد چشامو ببندم و یه بار دیگه از اول به همه چیز نگاه کنم. خوشحالم که خیلی چیزارو قبل این که خیلی دیر بشه گفتم، برای خیلی چیزا برنامه ریزی کردم. الان احساس سبکی میکنم و حس میکنم وقتی بوم ! منفجر شه و همه چی تموم کمترین پشیمونی ممکن رو دارم...

بهش میگم: شاید همه چی عالی نباشه، شاید هنوز میون خیلی اتفاقا گیر باشم شاید نتونم اونجوری که میخوام رها و برای خودم زندگی کنم تا وقت دارم ولی همینشم خوبه، همینش که با نهایت چیزی که ازم برمیومد سعیمو کردم و تا جایی که زورم میرسید به سمت بهترین حالت دلخواه خودم حرکت کردم. نمیخوام این روزا کمالگرای درونم جلوی شاد بودنم از همین تلاش‌هارو بگیره، میخوام با تک تک اتفاقات کوچیکی که افتاده و میوفته بخندم و راضی باشم و با لبخند چشمامو ببندم

بهش نگاه میکنم و میگم: خوبه که نه بلدی نه میتونی حرف بزنی‌، خوبه که آدم نیستی و ساعت‌ها همینطور در سکوت میشینی و میشه راحت باهات از هر چیزی حرف زد. بهش لبخند میزنم و میرم درحالی که خوشحالم و حس سبکی میکنم...

continue

I asked for strength

And god gave me difficulties to make me strong

I asked for wisdom

And god gave me problems to solve

I asked for courage

And god gave me dangers to overcome

I asked for love

And god gave me troubled people to help

 

My prayers were answered :)

دیشب

دو روز گذشته که کل زندگی‌مو زیر و رو کردم، خیلی متعجب شدم! کسی رو پیدا کردم که دیدنش مبهوتم کرد. هرچقدر بیشتر ورق زدم روز‌هارو مبهوت‌تر شدم. من آدمی رو پیدا کرده بودم که در کمال تعجب و خلاف همیشه خودم ساعت‌ها بی وقفه باهاش حرف زده بودم! از خودم، از رویاهام، از آینده از گذشته و جالب‌تر از همه از تمام بغض‌هایی که توی سال‌های زندگیم برای همه پشت لبخند و سکوتم پنهانشون کرده بودم.  آدمی رو پیدا کرده بودم که هربار جلوش پر از کلمه بودم و اون گوش. عجیب بود. خیلی عجیب... من کسی رو در گذشته‌ها پیدا کرده بودم که سال‌ها در سکوت بدون این‌که حتی متوجهش باشم تکیه‌گاه‌م بود و نقطه‌ی امنی که بی خبر از همه جا باز هم بدون این که متوجهش باشم حتی، دائم به سمتش می‌دویدم.

تا همین شب قبل فکر می‌کردم من همیشه با خداحافظی کردن مشکل دارم ولی درست دیشب بعد خوندن آخرین پیامم بهش بود که فهمیدم من وقتی با خداحافظی مشکل دارم که حقیقتا خداحافظی نکرده باشم. وقتی که فقط بخاطر صلاح اون آدم گذاشته باشم بره بدون این که قلبم این رفتن رو باور کرده باشه. و درست دیشب متوجه شدم تمام اون خداحافظی‌ها روی قلبم سنگینی میکنن و تازه فهمیدم چرا برای آخرین بار بهم لبخند زده بود و گفته بود :«گاهی هم خودخواه باش» . بعد از سال‌ها تازه دیشب بود که فهمیدم در واقع بهم گفته بود:«واقعا نیاز نیست همیشه‌ی خدا صلاح دیگران رو به احساس خودت مقدم بدونی. گاهی دیگران فقط نیاز دارن احساس واقعی تو رو بشنون و بعد خودشون تصمیم بگیرن...» 

 

دیشب بعد از سال‌ها فهمیدم که سال‌ها متوجه نبودم شاید پشت تمام اون بفکر بودن‌ها و بظاهر فداکاری‌ها؛ من در واقع آدم بیخودِ بی‌فکری بودم که به دیگران اجازه نداده خودشون برای زندگی‌شون تصمیم بگیرن. دیشب برای اولین بار حقیقتا از خودم نا امید شدم و همین. فقط همین :)

ناگهان!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تمام

 

 

به رسم هر سال

رباب می‌رسد از راه

با نگاه

با یک جمله‌ی کوتاه

«آقا! خودتان که سالمید ان شاء الله؟»

 

 

حالم فقط برای شما می‌شود خراب

ای شاهکار صبر و وفا حضرت رباب...

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan