دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

چقدر حالت با خودت خوبه؟

همیشه به آدم‌های اطرافم توصیه میکنم قبل هر چیزی یاد بگیرن حالشون با خودشون خوب باشه و بتونن از تنهایی با خودشون لذت ببرن. همیشه هم اولین واکنش تک تک اون آدم‌ها تعجب، ترس و اعلام ناتوانی‌ه. در این که چقدر ارتباط برقرار کردن با دیگران مفیده و بودن کنار آدم‌های امن خوبه، شکی نیست ولی از من اگر بپرسی قانون اول آسایش، خوشبختی و موفقیت اینه که قبل از هرچیزی کفایت وجود خودت به تنهایی برای خودت رو در جهان اطرافت بپذیری. 

دانشگاه که میرفتم اصولا هرکسی می‌شنید یا می‌دید خیلی وقت‌ها تنها میرم کافه، تنها  قدم میزنم، تنها سفر میرم و ... تعجب میکرد. اصولا اولین سوالشون این بود که:«تنهایی حوصله‌ت میشه؟ حوصله‌ت سر نمیره اینطوری؟» اما برای من چیزی که عجیب بوده و هست اینه که ما آدم‌ها خودمون بلد نباشیم خودمون رو سرگرم کنیم، در صورت نبود دیگران خودمون با خودمون حالمون خوب نباشه و چیزهایی از این دست. خوب یا بد، درست یا غلط من با چنین اعتقادی زندگی میکنم. با تمام وجود عاشق آدم‌ها و با تمام وجود بی نیاز ازشون.

بعد پشت سر گذاشتن اتفاقات چند ماه اخیر امروز تصمیم گرفتم یک تجربه جدید رو به خودم هدیه بدم، در اولین فرصت بدون مکث خرید بلیت کنسرت احسان خواجه امیری رو نهایی کردم و قراره به همین زودی‌ها دست خودم رو بگیرم و برای اولین بار در عمرمون در کمال ناباوری با همدیگه بریم کنسرت خواننده محبوب نوجوانی‌هام دی:

 

 

پی‌نوشت:

تو آخرین باری که کاری رو صرفا برای خودت و فقط و فقط با خودت انجام دادی کی بود ؟

محض رضای خدا

در این که من در تمامی سالیان عمرم آدم حرف نزن و ته ته‌ش کم حرفی بودم شکی نیست ولی! ولی سال‌هاست علت عمده سکوتم درباره خودم و زندگیم اینه که تا حرف از مشکلی میشه آدم‌ها به راحتی رک یا در لفافه بهت میگن و میفهمونن که :«ببین مردم برای حل مشکلاتشون میرن سراغ کیا! خودش نمی‌تونه مشکلات زندگی خودشو حل کنه بعد به بقیه مشاوره میده! چقدر گفتم پیش روانشناس و مشاور رفتن الکیه، ببین اینا خودشونم تو زندگی خودشون موندن!»

گلایه‌ای نیست. ما به شنیدن این حرف‌ها عادت کردیم، ما یادگرفتیم چطور با مشکلاتمون کنار بیایم ولی کاش آدم‌ها به گفتنشون عادت نکنن. کاش قبل گفتن هر حرفی پنج ثانیه چشم‌ و زبانمون رو ببندیم و فکر کنیم. ما که بقول شاعر:« دهان از گله بستیم و نگفتیم چرا»ولی شما بدونید شکستن، زخم خوردن، غم، درد؛ همه و همه وجه مشترک آدم بودنه نه نشانه‌ی ضعف. کسی که زخم میخوره اما زخم زدن عادتش نمیشه، برنده‌س. کسی که میشکنه اما خودش رو ترمیم میکنه و باز بلند میشه، برنده‌س. کسی که غم می‌بینه، درد میکشه اما نا امید نمیشه و بعد تموم شدن گریه‌هاش پا میشه و ادامه میده‌؛ برنده‌س.

از جانب ما ملالی نیست. اما بیا یاد بگیریم کمی باهمدیگه مهربون‌تر باشیم. بیا اینو بفهمیم که اگر تلاش‌های کسی رو ندیدیم، اگر شاهد مسیر ناهواری که طی کرد تا به اینجا نبودیم، اگر تو روز‌ها و شب‌هایی که با چنگ و دندون همه چیز رو نگه داشت و دم نزد حضور نداشتیم؛ دلیلی نداره همه این‌ها اتفاق نیوفتاده باشن. 

هرکسی، در هر جایگاهی، خلاف تمام تلاش‌ها، با وجود وسط گذاشتن بهترین‌های خودش، باز هم میتونه صدمه ببینه، شکست بخوره. چرا؟ چون ما در بهترین حالت می‌تونیم مسئولیت رفتار و عملکرد خودمون رو قبول کنیم ولی این که دیگران تا چه حد میتونن پیش برن و چه کارهایی انجام بدن دست ما نیست دیگه.

بیاید بخاطر ارضای قاضی درونمون آدم‌هارو با حس نا کافی، نا لایق و مقصر بودن گلاویز نکنیم...

دیدی چه کردی با برگ و بارم...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

من پرواز میکنم...

گفتش: این وحشتناک‌ترین وسیله‌س ها!

گفتم: حله...

گفتش: ارتفاعشو نگاه کن! خیلی زیاده ها...

گفتم: مشکلی نیست، میرم

گفتش: نمی‌ترسی؟

گفتم: چیزای ترسناک‌تر از این رو پشت سرگذاشتم و اینجام؛ با لبخند به این گل و گشادی

گفتش: تو واقعا عجیبی دختر، واقعااا...

گفتم: من واقعا دنیارو همونطور که هست پذیرفتم و در آغوش گرفتم واقعااا

گفتش: یعنی واقعا میخوای...

جمله‌ش کامل نشده بود هنوز که من رفته بودم

تموم که شد دویید اومد

درحالی که نفس نفس میزد گفتش : خوبی؟

گفتم: خیلی

گفتش: چطوری یه جیغم نزدی!! گفتم نکنه سکته مکته کرده باشی

گفتم: پریدن برام آرامشه، رها بود میون آسمون حالمو خوب میکنه تا هیجان زده

گفتش: دیوانه‌ای خالصا و مخلصا

گفتم: عاقل‌تر از آنیم که دیوانه نباشیم

خندید

خندیدم

دلبستگی ایمن

امروز درحالی که در سکوت امتداد ساحل رو قدم میزدم، پدری رو دیدم که بچه‌ی کوچیکش رو بغل گرفته بود، روی شن‌ها نشسته بود و آروم و با ظرافت مشغول برقراری ارتباط با فرزندش بود.

ساعت‌ها ایستادم و از دور به اون قاب نگاه کردم. با یک به یک امتداد امواجی که با آرامش خودشون رو به پدر و بچه می‌رسوندن تا گرم در آغوش بگیرن اون امنیت حال خوب کن رو، لبخند زدم و زیر لب تکرار کردم:«خدایا لطفا این آرامش رو تا ابد زیر سایه امن نگاهت حفظ کن و به تعداد همه‌ی آدم‌های جهان تکثیر»

موقع رفتن به سمت پدر رفتم و گفتم:«ببخشید اما اینقدر از دور قشنگ و حال خوب کن بود ارتباطتون، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و ثبتش نکنم، دوست دارید عکس‌هاتون رو داشته باشید؟» مرد جوون همونطور که دست بچه‌ش توی دستش بود لبخند زد و گفت:«حتما و خیلی متشکر» عکس‌هارو فرستادم و رفتم.

 

حالا درست ساعت یازده و بیست و هشت دقیقه شب درحالی که طبق معمول کف زمین دراز کشیدم به این فکر میکنم که کاش همه‌مون بلد بودیم اینطور آدم امنی بودن رو...

که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت..

من اهل انتقام نبودم هیچ وقت!

همیشه وقتی کسی آزارم میداد و ذهنم به این سمت میرفت که بخواد دنبال جبران بگرده یکی از گوشه مغزم میگفت:«پس فرق تو با اون آدم چیه؟»

خنده داره اما من همیشه با دستایی پر از اطلاعات مفید جهت یه انتقام درست و حسابی و مرگبار تو سکوت آدم‌هارو رها کردم و رفتم

تموم این سال‌ها هم از خیلی‌ها شنیدم که چه راحت و الکی از همه چیز دست میکشه بیچاره آدمای اطرافش

ولی خب میدونی من هیچوقت برای دیگران زندگی نکردم

حرفا و برداشت‌های دیگران پشیزی برای من ارزش نداره

من تمام تلاشم رو توی زندگی‌م برای درست زندگی کردن انجام دادم فقط همین

من از آدم‌هایی که دوستشون داشتم ضربه‌های بد و زیادی خوردم اما بلند شدم خاک روی روح و احساسم رو تکوندم و ادامه دادم

سال سوم راهنمایی صمیمی‌ترین دوستم (که باهم رابطی خانوادگی داشتیم حتی) بخاطر یک نفر دیگه هرچی خواست بهم گفت. حتی هرچی بهم کادو داده بود رو پس خواست. توی سکوت وسایلش رو از اتاقم جمع کردم و فرداش بهش دادم و بی هیچ حرفی رفتم. مامان بارها حالشو ازم پرسید، پرسید چرا وسایلی که برات خریده نیست، میتونستم بگم و از طرف اطرافیانم حمایت روحی دریافت کنم که وای چه دوست بدی تو چقدر خوبی و ... اما نگفتم. بعدها اون آدم برگشت از من کلی معذرت خواست و ابراز ناراحتی کرد برای تموم شدن دوستی‌مون و خیلی چیزهای دیگه اما همه چیز برای من تموم شده بود

سال دوم دانشگاه توی شرکت مشغول به کار شدم. دو یا سه سال بعدش بخاطر یکسری رفتار بی ادبانه‌ی و حرف‌های نادرست از شرکت رفتم. اطرافیانم بهم گفتن چیه جا زدی؟ خسته شدی؟ الکی کار به این خوبی رو از دست دادی بابت ناز نازی بودنت؛ چیزی نگفتم دنبال کار دیگه‌ای رفتم در سکوت. چند ماه بعدش رئیس اون شرکت باهام تماس گرفت ازم معذرت خواهی کرد و گفت خیلی به حضورم نیاز داره و خیلی چیز‌های دیگه اما همه چیز برای من تموم شده بود

از این قصه ها و اتفاقات زیاد هست برای گفتن. آخریش رو هم همین روزها دارم زندگی میکنم. دست‌هام پر از مدرک‌های محکمه پسند برای زمین زدن و نابود کردن زندگی آدمیه که زندگیم رو نابود کرد اما من باز هم قصد استفاده از هیچکدوم‌شون رو ندارم. 

همه اینارو گفتم که تهش بگم کارل گوستاو یونگ میگه :« هیچگاه انسان سالم، دیگری را شکنجه نمی‌کند! این انسان آزار دیده است که آزار می‌رساند.» بیاید ما زنجیره ادامه آزار نباشیم. لازم نیست در جواب آزار دیدن به آزار دادن متوسل شد. زمان خودش همه چیز رو نشون آدم‌ها و دنیا میده. تو فقط کافیه کار درستی که لازمه رو انجام بدی و جایی یا کسی که در شأن تو نیست رو ترک کنی، ما بقیش توعی که جاهای بهتر و آدم‌های با لیاقت‌تر منتظرت هستن و آدم‌ها و جاهایی که کسی مثل تو رو از دست دادن و هرگز براشون این فقدان قابل جبران نخواهد بود، باور کن :)

غ ر و ر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بی عنوان!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سمفونی سکوت

تو نمی‌دانی غریوِ یک عظمت

وقتی که در شکنجه‌ی یک شکست نمی‌نالد

چه کوهی‌ست!

تو نمی‌دانی مُردن

وقتی که انسان مرگ را شکست داده است

چه زندگی‌ست...

تهش

می‌دونی چیه؟ بنظر من مهم اینه که خیالت راحت باشه از این که هرکاری لازم بوده رو انجام دادی، مهم اینه که خودت بدونی هر اون چیزی که باید رو وسط گذاشتی، مهم اینه که خودت وجدانت آسوده باشه از این که تحت هیچ شرایطی پاتو کج نذاشتی و درستی رو قربانی خشم یا هرچیزی مثل اون نکردی!

تهش مهم اینه که شرمنده انسانیت خودت و قلب و روح کسی نباشی دیگه بقیه‌ش دست تو نیست :)

 

     

 

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan