دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

عشق هم صاحب فتواست، اگر بگذارند...

روزی که بالاخره بعد مدت‌های مدید و دفعات بسیار! سر و کله زدن با خواستگار های جورواجور حس کردم آدمی که روبه روم هست اون کسی‌ه که با ملاک هام همخونی داره و می‌تونم دوستش داشته باشم و اجازه دادم تا مسیر حرکتش به سمت قلبم باز بشه دقیقا بعد از شش جلسه صحبت کردن باهاش بود.

از دیدار ششم تا روزی که تونست توی مسیر جاده خاکی طور و پر از تپه چاله روحم اونقدر جلو بره که بتونه قلبم رو لمس کنه، چهار/پنج ماهی زمان گذشت.

بعد گذشت پنج ماه عقلا و قلبا به این نتیجه رسیدم که دوست دارم بقیه عمرم رو با اون فرد شریک باشم و به خانواده‌م اعلام موافقت کردم و جلوی چشم های از تعجب گرد شده فامیل یک هفته بعد از اون روز توی یک مجلس خلوت تاریخ عقدمون رو مشخص کردم.

یک هفته بعد که رسید وقتی پای سفره عقد با فاصله کنار دستش نشسته‌ بودم و بعد سوال عاقد نفس عمیقی کشیدم و گفتم:« با استعانت از امام زمان و... بله!» حس کردم تا آخر عمر هرگز بیشتر از عشقی که اون لحظه در قلبم جاری شد رو تجربه نخواهم کرد.

حالا که بیش از چهارصد روز از تجربه اون حس میگذره باید اعتراف کنم که هرگز باور نمی‌کردم روزی حسی عمیق تر از اون احساس رو در قلبم تجربه کنم ، ولی کردم. امروز بیشتر از هر کسی برای خودم جالبه این حقیقت که آدم با گذشت زمان، بعد آشنا شدن با ریز اختلافات، با وجود تجربه روز های خیلی تلخ و سخت؛ قلبش برای آدمِ این روز ها صد ها برابر بیشتر از آدمِ خالصا و مخلصا عاشق پیشه، نود درصد اوقات باب دل و همیشه مهربان اوایل، بتپه.

من اعتراف میکنم که هرگز فکر نمیکردم در عین بیشتر شناختن یک آدم، در کنار مواجهه با چالش های گاها پیچیده با اون فرد، قلب آدم بتونه هر لحظه بیشتر و بیشتر و بیشتر دوستش داشته باشه و این عجیب ترین حقیقت دنیاست که من این روز ها باهاش مواجهم...


پی نوشت:

خیلی ها هستن که ازم میپرسن چرا دیگه مثل قبل از خودم و فعالیت هام نمی‌نویسم اینجا. جواب من به همه ی اون عزیزان یک سکوت عمیق هست، نه به نشانه غم یا بی پاسخی! به نشانه هنوز ناتوان بودنِ در توضیح تحولات آدمی بعد از تجربه عشق :)

پی نوشت تر:

درسته من این روز ها بحدی سرگردون و شلوغم که خیلی وقت کم میارم برای اومدن به اینجا و وقت هایی هم که میام در حد نوشتن یک پست می‌مونم و مع الاسف اکثرا نمیتونم نوشته های شمارو بخونم و براتون بگم چقدر همیشه و هنوز بیادتونم، دوستتون دارم و براتون بهترین هارو میخوام؛ ولی لطفا شما با من همچنان مهربون باشید و اگر شرایطتون مثل من تا این حد اشفته نبود و خط خطی هارو خوندید چیزی بنویسید برای دلِ تنگِ انارتون، در سکوت تنهاش نذارید :)

مثلِ عکسِ رخِ مه‌تاب

 میان شرجیِ تاریکِ شب پنهان شده‌ام و افکار هر ثانیه بیشتر و بیشتر به مغزم هجوم می‌اورند. خودم را به هر جان کندنی تا کنار حوض می‌رسانم، لبه‌ی حوض می‌نشینم و مشتی آب به صورتم می‌پاشم. کافی نیست! هنوز هم احساس داغی می‌کنم. مشتی دیگر‌، مشتی دیگر و باز هم مشتی دیگر!

دست هایم را مقابل صورتم می‌گیرم. به انگشت هایم خیره می‌شوم اما نه، نمی‌شود با این ها شمردش! از یکی، دو تا و ده تا حسابش رد شده. زمین با همه‌ی وسعتش روی قفسه‌ی سینه ام سنگینی می‌کند. هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم آن دخترکِ سرتق و رها زمانی نیمه‌ی شب از هجوم دلتنگی لبه‌ی حوض بنشیند و به این فکر کند کاش می‌شد فاصله ها را در چشم برهم زدنی پشت سر گذاشت. کاش می‌شد روز های دوری را با انگشت های دست شمرد. 

سرم را به نشانه‌ی دوری و دلتنگی پایین انداختم که چشمم افتاد به ماه! این همه راه را تا میانِ حوضِ فیروزه‌ای حیاط آمده بود چه کار؟ این همه راه را کوبیده بود و آمده بود، به هر سختی از میان شاخه های درخت انجیر گذشته بود و آمده بود! که همین را بگوید؟ چشم هایم را بستم و زمزمه کردم:« مثل عکسِ رخِ مهتاب که افتاده در آب/ در دلم هستی و بین من د تو فاصله هاست...»

خنده‌ام گرفت. این من بودم؟ دخترکِ بی خیالی که روز های طولانی دور از خانه و خانواده در قلب روستا های دور افتاده مشغول تلاش برای تحقق رویاهایش بود و به هیچ چیزی جز آینده و آرزوهایش فکر نمیکرد! حالا نیمه شبی در وطنش، نشسته بر لبه‌ی حوض خانه‌ی خودش، احساس تنهایی و دلتنگی کرده بود.

لبخند زدم به دنیایی که در کنار تمام لجبازی هایش، عشق! این عطیه برتر را به قلبم پیشکش کرده بود. لبخند زدم و آرزو کردم که دنیا با دل‌هایی که حالا عشق صاحبخانه‌شان شده بیشتر راه بیاید. کاش دنیا به اندازه ی یک نیمکت دو نفره برای کنار هم نشستن با ما مدارا کند...

یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan