روزای خیلی سختی بود. شاید سخت فقط یه صدم درصد حال اون روزا رو به تصویر بکشه اونم اگر بکشه. نمیدونم چی شد که بین اون اوضاع بهم ریخته تصمیم گرفتم مسابقه رو برگزار کنم تو وبلاگ ولی امروز که اینجام میدونم اون مسابقه باید برگزار میشد تا من الان بتونم اینجا باشم. روزای سختی بود. حالم خوش نبود. کاش فقط خوش نبود.
راستشو بگم وقتی مسابقه رو معرفی کردم تو وبلاگ صبحش پشیمون شدم. گفتم آخه دختر دیوونه تو حال خودتم نداری این چه حرکتی بود زدی. با این که تعداد شرکت کننده ها قد انگشتای دو دست و نصف بیشتر نبود اما برای حال اون روزای من راست و ریست کردن همون قدرشم کار شاقی بود.
مسابقه که تموم شد و برنده ها مشخص شدن تازه انگار اول ماجرا بود. منی که خودمو به زور از خونه میاوردم بیرون که برم دانشگاه حالا باید میکوبیدم میرفتم اینور و اینور دنبال کتابایی که جاییزه مسابقه ای بود که خودم با میل خودم خواسته بود برگزار شه. چنتا از کتابارو تو انقلاب پیدا نکردم. دو سه جایی رفتم دنبالشون تا پیدا شدن همه شون.
کتابارو که خریدم گفتم دیگه پستشون کنم. بعد بازتو دلم گفتم نه اون روزی که تصمیم گرفتی مسابقه رو برگزاری کنی قرار نبود همین جوری زشت و بی حوصله فقط چنتا کتاب بخری و پست کنی. بحث دل وسط بود و کار دلی. این شد که با همون حال ناخوش شروع کردم به فکر کردن که چجوری کتابارو درست کنم .
خیلی فکر کردم که ایده خوب پیدا کنم. زدم به دل بازار. اونجام خیلی گشتم که خوب ترین مواد اولیه رو پیداکنم. این کاغذ کادو هارو بعدکلی گشتن یافتم. اون کفشدوزکا. اون انارا. حتی اون کنف دورشون همه یه بخش از وجود خودم بود. داشتم بر میگشتم که تصمیم گرفتم یه سر به کتاب فروشی محبوبم بزنم. اونجا یه سری بوک مارک گوگولی دیدم که کلی ذوق زدم کردن. با کلی ذوق یکی یکی گشتم بینشون و قشنگ تریناشونو دست چین کردم برای بچه ها.
از اون روز به بعد هر روز بعد دانشگاه میشستم و یه بخشی از کارشونو تکمیل میکردم. تقریبا یه هفته ای وقت برد کامل شدنشون. دوشنبه صبح بود، قبل این که برم دانشگاه رفتم پست و یکی یکی شونو با دقت بسته بندی کردم اسم و آدرس نوشتم روشون و فرستادم که بره برسه دست کسایی که گرچه دورن اما قلبم نزدیک بهشون و حالم خوب باهاشون.
تو راه برگشت با خودم فکر که کردم دیدم عه چقدر دور شدم ازخیلی چیزا. چقدر این روزا حواسم پرت ازخیلی حال های بد. چقدر حس خوبی داشتم تو تمام این مدت. چشم که باز کردم دیدم خدا همیشه حواسش به همه چیز هست. مثل اون روزی که بعد سالها منو راهی کربلا کرد و درست روز بعد برگشتم خبر شهادت حسینو آوردن. انگار همه برنامه ها رو از قبل چیده بود که اون صبره رو بهم بده برای این خبره. این بار هم خودش یهو این فکره رو انداخته بود تو سرم تا منو جوری دور کنه از حالی که توش غرق بودم که خودمم نفهمم.
اون مسابقه. این هدیه ها. این که من هنوز هستم همش برنامه ی خدا بوده. خدایی که همیشه حواسش هست. خوووب خیلی خوب.
پشت این بسته ها برای تک تکتون کلی عشق و حال خوب فرستادم امیدوارم همراه بسته به دستتون رسیده باشه:)
راستشو بگم وقتی مسابقه رو معرفی کردم تو وبلاگ صبحش پشیمون شدم. گفتم آخه دختر دیوونه تو حال خودتم نداری این چه حرکتی بود زدی. با این که تعداد شرکت کننده ها قد انگشتای دو دست و نصف بیشتر نبود اما برای حال اون روزای من راست و ریست کردن همون قدرشم کار شاقی بود.
مسابقه که تموم شد و برنده ها مشخص شدن تازه انگار اول ماجرا بود. منی که خودمو به زور از خونه میاوردم بیرون که برم دانشگاه حالا باید میکوبیدم میرفتم اینور و اینور دنبال کتابایی که جاییزه مسابقه ای بود که خودم با میل خودم خواسته بود برگزار شه. چنتا از کتابارو تو انقلاب پیدا نکردم. دو سه جایی رفتم دنبالشون تا پیدا شدن همه شون.
کتابارو که خریدم گفتم دیگه پستشون کنم. بعد بازتو دلم گفتم نه اون روزی که تصمیم گرفتی مسابقه رو برگزاری کنی قرار نبود همین جوری زشت و بی حوصله فقط چنتا کتاب بخری و پست کنی. بحث دل وسط بود و کار دلی. این شد که با همون حال ناخوش شروع کردم به فکر کردن که چجوری کتابارو درست کنم .
خیلی فکر کردم که ایده خوب پیدا کنم. زدم به دل بازار. اونجام خیلی گشتم که خوب ترین مواد اولیه رو پیداکنم. این کاغذ کادو هارو بعدکلی گشتن یافتم. اون کفشدوزکا. اون انارا. حتی اون کنف دورشون همه یه بخش از وجود خودم بود. داشتم بر میگشتم که تصمیم گرفتم یه سر به کتاب فروشی محبوبم بزنم. اونجا یه سری بوک مارک گوگولی دیدم که کلی ذوق زدم کردن. با کلی ذوق یکی یکی گشتم بینشون و قشنگ تریناشونو دست چین کردم برای بچه ها.
از اون روز به بعد هر روز بعد دانشگاه میشستم و یه بخشی از کارشونو تکمیل میکردم. تقریبا یه هفته ای وقت برد کامل شدنشون. دوشنبه صبح بود، قبل این که برم دانشگاه رفتم پست و یکی یکی شونو با دقت بسته بندی کردم اسم و آدرس نوشتم روشون و فرستادم که بره برسه دست کسایی که گرچه دورن اما قلبم نزدیک بهشون و حالم خوب باهاشون.
تو راه برگشت با خودم فکر که کردم دیدم عه چقدر دور شدم ازخیلی چیزا. چقدر این روزا حواسم پرت ازخیلی حال های بد. چقدر حس خوبی داشتم تو تمام این مدت. چشم که باز کردم دیدم خدا همیشه حواسش به همه چیز هست. مثل اون روزی که بعد سالها منو راهی کربلا کرد و درست روز بعد برگشتم خبر شهادت حسینو آوردن. انگار همه برنامه ها رو از قبل چیده بود که اون صبره رو بهم بده برای این خبره. این بار هم خودش یهو این فکره رو انداخته بود تو سرم تا منو جوری دور کنه از حالی که توش غرق بودم که خودمم نفهمم.
اون مسابقه. این هدیه ها. این که من هنوز هستم همش برنامه ی خدا بوده. خدایی که همیشه حواسش هست. خوووب خیلی خوب.
پشت این بسته ها برای تک تکتون کلی عشق و حال خوب فرستادم امیدوارم همراه بسته به دستتون رسیده باشه:)
- دوشنبه ۱۵ خرداد ۹۶ , ۰۱:۱۸