دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

حاشیه های مسابقه ای که خدا خودش برگزار کرد!



روزای خیلی سختی بود. شاید سخت فقط یه صدم درصد حال اون روزا رو به تصویر بکشه اونم اگر بکشه. نمیدونم چی شد که بین اون اوضاع بهم ریخته تصمیم گرفتم مسابقه رو برگزار کنم تو وبلاگ ولی امروز که اینجام میدونم اون مسابقه باید برگزار میشد تا من الان بتونم اینجا باشم. روزای سختی بود. حالم خوش نبود. کاش فقط خوش نبود.
راستشو بگم وقتی مسابقه رو معرفی کردم تو وبلاگ صبحش پشیمون شدم. گفتم آخه دختر دیوونه تو حال خودتم نداری این چه حرکتی بود زدی. با این که تعداد شرکت کننده ها قد انگشتای دو دست و نصف بیشتر نبود اما برای حال اون روزای من راست و ریست کردن همون قدرشم کار شاقی بود.
مسابقه که تموم شد و برنده ها مشخص شدن تازه انگار اول ماجرا بود. منی که خودمو به زور از خونه میاوردم بیرون که برم دانشگاه حالا باید میکوبیدم میرفتم اینور و اینور دنبال کتابایی که جاییزه مسابقه ای بود که خودم با میل خودم خواسته بود برگزار شه. چنتا از کتابارو تو انقلاب پیدا نکردم. دو سه جایی رفتم دنبالشون تا پیدا شدن همه شون.
کتابارو که خریدم گفتم دیگه پستشون کنم. بعد بازتو دلم گفتم نه اون روزی که تصمیم گرفتی مسابقه رو برگزاری کنی قرار نبود همین جوری زشت و بی حوصله فقط چنتا کتاب بخری و پست کنی. بحث دل وسط بود و کار دلی. این شد که با همون حال ناخوش شروع کردم به فکر کردن که چجوری کتابارو درست کنم .
خیلی فکر کردم که ایده خوب پیدا کنم. زدم به دل بازار. اونجام خیلی گشتم که خوب ترین مواد اولیه رو پیداکنم. این کاغذ کادو هارو بعدکلی گشتن یافتم. اون کفشدوزکا. اون انارا. حتی اون کنف دورشون همه یه بخش از وجود خودم بود. داشتم بر میگشتم که تصمیم گرفتم یه سر به کتاب فروشی محبوبم بزنم. اونجا یه سری بوک مارک گوگولی دیدم که کلی ذوق زدم کردن. با کلی ذوق یکی یکی گشتم بینشون و قشنگ تریناشونو دست چین کردم برای بچه ها.
از اون روز به بعد هر روز بعد دانشگاه میشستم و یه بخشی از کارشونو تکمیل میکردم. تقریبا یه هفته ای وقت برد کامل شدنشون. دوشنبه صبح بود، قبل این که برم دانشگاه رفتم پست و یکی یکی شونو با دقت بسته بندی کردم اسم و آدرس نوشتم روشون و فرستادم که بره برسه دست کسایی که گرچه دورن اما قلبم نزدیک بهشون و حالم خوب باهاشون.
تو راه برگشت با خودم فکر که کردم دیدم عه چقدر دور شدم ازخیلی چیزا. چقدر این روزا حواسم پرت ازخیلی حال های بد. چقدر حس خوبی داشتم تو تمام این مدت. چشم که باز کردم دیدم خدا همیشه حواسش به همه چیز هست. مثل اون روزی که بعد سالها منو راهی کربلا کرد و درست روز بعد برگشتم خبر شهادت حسینو آوردن. انگار همه برنامه ها رو از قبل چیده بود که اون صبره رو بهم بده برای این خبره. این بار هم خودش یهو این فکره رو انداخته بود تو سرم تا منو جوری دور کنه از حالی که توش غرق بودم که خودمم نفهمم.
اون مسابقه. این هدیه ها. این که من هنوز هستم همش برنامه ی خدا بوده. خدایی که همیشه حواسش هست. خوووب خیلی خوب.
پشت این بسته ها برای تک تکتون کلی عشق و حال خوب فرستادم امیدوارم همراه بسته به دستتون رسیده باشه:)
حوا ...
۱۵ خرداد ۹۶ , ۰۱:۵۸
به من نرسید :|

پاسخ :

نخواستی برسه :)
سِناتور تِد
۱۵ خرداد ۹۶ , ۰۱:۵۸
واسه ما که نرسید. خدا ازتون نگذره رسمأ :))))

پاسخ :

دیگه شما صحبت از گذشتن نکنید که دلم پر ازتون :|
محبوبه شب
۱۵ خرداد ۹۶ , ۰۲:۰۱
خداقوت عزیزم... 
عجب ماجرایی داشتی هااا
الان حال دلت خوبه؟ اصل حالت چطوره؟

پاسخ :

فدایت محبوبه جانم :)
خیلی عجیب بودخیییلی..

الحمدلله :)
حوا ...
۱۵ خرداد ۹۶ , ۰۲:۱۶
من گفتم عشق رو نمیخوام؟! :)

پاسخ :

در هم بود آخه :))
حوا ...
۱۵ خرداد ۹۶ , ۰۲:۲۱
ما ز یاران چشمِ یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه میپنداشتیم

:)

پاسخ :

هعی دو صد افسوس...

ببخشید خلاصه ما شیوه ی یاری بلد نبودیم :)
سِناتور تِد
۱۵ خرداد ۹۶ , ۰۲:۲۵
جز از کلِ من کو الآن؟! چرا به وعده های خویش عمل نمیکنید؟! تا کِی عهد شکنی؟! هان؟! :))))))
من حلال نمیکنم خانم! سر پل صراط جا پایی میدمتون بخورید زمین ملت بخندن بهتون!

پاسخ :

رسید به وبلاگ کناری تون که شرکت کرد تو مسابقه :)
تا وقتی که شما یاد بگیرید در مفاد برقرار شدن یک پیمان ذکر شده باید دو طرف حاضر باشن :)

جا پایی چیه دیگه؟ زمان مازیر پایی میگرفتن :)) چه خوبید شما یه چیزی هم میدید به آدم :دی
ملت بخندن خیلیم خوبه اصلا خنداندن ملت هدف ماست :)
حوا ...
۱۵ خرداد ۹۶ , ۰۲:۲۹
نه بابا منظورم این نبود :)

پاسخ :

ولی شاعر اینو میگفت :)
حوا ...
۱۵ خرداد ۹۶ , ۰۲:۳۳
شاعر کلی میگه و زبانِ حال :)

پاسخ :

ما هم یکی از اون حال ها :)
حوا ...
۱۵ خرداد ۹۶ , ۰۲:۳۷
حالم بده واسه همین درهم حرف میزنم :)
تا حالا اینقدر حالم بد نبوده ^_^

پاسخ :

ای بابا چرا ؟ :)
خوب باش سیبِ سبزِ بیان ^_^
بهار ...
۱۵ خرداد ۹۶ , ۰۲:۴۱
به به چه خوشگل:)))
خوشا بحال برنده ها
و دست مریزاد به شما،که انقد با سلیقه و مهربون و دست دلبازی:))))))

پاسخ :

چشات خوشگل میبینن باهار جان ^_^
خوشا بحال خودم بخاطر داشتن شما ها :)
لطف داری که :))
حوا ...
۱۵ خرداد ۹۶ , ۰۲:۴۱
چراش اهمیتی نداره زیاد ولی مشکل اینجاست که اشک ها باید بریزن ولی نمیریزن! خیلی سخته! :)
سعی میکنم عزیزِ دلِ حوا ^_^

پاسخ :

اهمیت که داره ولی حالا صلاح نمیدونی بگی حرف دیگس :)
بشین یه مداحی حضرت علی اکبر کریمی گوش بده قشنگ اشکات میریزن صد درصد تضمینی

ممنون که مهربونی :*
حوا ...
۱۵ خرداد ۹۶ , ۰۲:۴۷
چراش رو حتما بهت میگم ولی خصوصی و هر وقت حالم یکم بهتر بود :)
من با دیدنِ تصاویرِ حرمِ اما رضا هم سریع گریه میکردم ولی یه مدته فقط چشمام پر از اشک میشه! نمیدونم چرا نمیریزه...

مهربونی از خودته *_*

پاسخ :

انار دربست در خدمتت هر وقت بیای ولی زود خوب شو برای خودت :)
تو روضه رو گوش بده اگر گریه نکردی با من :))

فدایت
حوا ...
۱۵ خرداد ۹۶ , ۰۲:۵۵
ممنونم عزیزِ دوست داشتنی :) سعی میکنم :)
باشد :))

پاسخ :

منم برات دعا میکنم که بتونی حوای همیشه خوب ما باشی :) ♥
شایستـ .ه
۱۵ خرداد ۹۶ , ۰۳:۱۶
بسته
ای بسته
برس به دست من 
اگه نرسید هم فدای یه تار موت انار با ابهت من عشقتو دریافت کردم ^_^:***

پاسخ :

اون وسطیه تپل مپل مال تو بود شایسته :((
نمیدونم چرا این دفعه پست دیونه بازی داره درمیاره..
من تمام سعیمو میکنم برسه به دستت اگر نرسه خودم میام میرسونمش :))

خدارو شکر :)
شایستـ .ه
۱۵ خرداد ۹۶ , ۱۱:۲۶
آخی تپلی من ^_^
فدای سرت عزیزم... حتما حکمتی هست...
:٭٭٭

پاسخ :

دلم به حال دو جلد کتاب میسوزه :))
حتما و امیدوارم تهش بهت برسه :)
اسمارتیز :)
۱۵ خرداد ۹۶ , ۱۲:۳۰
اون بسته‌ای که سمت راسته، یه حسی بهم میگه بسته‌ی منه:))))

اون بوکمارکا خییییلی خوب بودن*_* 

منم بعد دیدن پست مسابقه اولش رفتم رو مامان و بابام کار کردم دیییی: بعد که دیگه همچین بگی نگی اوکی دادن، تازه رفتم سراغ نوشتن متنم در حالیکه وقت مسابقه تموم شده بود:) و بعد که وقت مسابقه تمدید شد و..:))))
بعد تازه وقتی مطالبو گذاشته بودی که بهشون رای بدیم، همش میومدم مطلبمو چک میکردم میدیدم هعی دل غافل چقدر لایکاش کمه خخخخخ دیگه ناامید شده بودم:)))

بعد تازه موقع انتخاب کتابم هم خیلی جالب بود:) خیلی یهویی یادم اومد که چقدر دلم میخواسته کتابای آقای برقعی رو داشته باشم:))) و دیگه تصمیم گرفتم رقعه رو از بینشون انتخاب کنم:))) اولش میخواستم یکی از جلدای «ادب فنای مقربان» رو انتخاب کنم:) که خب منصرف شدم:))

در کل مسابقه حال‌خوب کنی بود:))))

پاسخ :

حست درسته :دی هموشونه :))
من هنوز متعجبم که چطور مامان بابات راضی شدن رنگی ترین :))) ار راه دور هم قابل اعتماد بنظر میرسم گویا [عینک دودی زده و می رود که در افق محو شود]
عخی چه استرسی کشیدی پس :)))
اونو بذار برای مسابقات بعدی ^_^

خدارو صد هزار مرتبه شکر که اینطور فکر میکنی :)
حوا بانو
۱۵ خرداد ۹۶ , ۱۳:۴۵
چه خوشگلن.دلم خواست :)

پاسخ :

لطف داری :)
مسابقات بعدی ان شاء الله شمام ازینا هدیه میگیری ^_^
حسین مداحی
۱۵ خرداد ۹۶ , ۲۲:۱۴
به ما هم نرسید. نفرین خدایگان آمن هوتب بر شما.

پاسخ :

خوبه حالا کلا شرکت نکردید تو مسابقه هیچ کدوم ://
من خودم شاکیم از همه تون :||
شایستـ .ه
۱۵ خرداد ۹۶ , ۲۲:۳۳
ان شااللّه میرسه زووودی

پاسخ :

به امید خدا :)
حسین مداحی
۱۶ خرداد ۹۶ , ۰۳:۱۳
موضوع مسابقه دلنوشته برای روز پدر بود نه؟ دقیق بادم نیست. ولی باید بگم من بابام زنده بود براش دلنوشته نمینوشتم حالا که به رحمت خدا رفته که دیگه هیچی!
قباحت داره اصلا من با این همه ریش و سیبیل بیام برای بابام متن احساسی بنویسم.
من باید به بابام بگم مثلا∶ جیم جمالتو میم مرامتو کیم کمالتو!

پاسخ :

بله
خب همونجور احساساتتون رو بیان میکردید قرار نیست احساسات پسرونه شبیه دخترونه باشه که
همش بهانس آقا بهانهه
حالا دوست نداشتید شرکت نکردید عیب نداره ولی این حرفا پذیرفته نیست
:)
حسین مداحی
۱۶ خرداد ۹۶ , ۱۳:۰۷
بحث دوست داشتن و نداشتن نبود.
کم سعادتی بود. من توی اول شدنم که شکی نداشتم و همیشه هم از جایزه استقبال میکنم. لذا اگر فرصت و شرایط فراهم میبود حتما شرکت میکردم.

پاسخ :

ما هم شکی نداشتیم والا :))
شما خوب باشید و شرایطتون اوکی تو مسابقه ما شرکت نکنید که هیچ وبلاگ ما هم نیاید عیبی نداره  :)
حسین مداحی
۱۶ خرداد ۹۶ , ۱۶:۴۶
تا حالا هیچکس من رو اینجوری از وبلاگش بیرون ننداخته بود!
شرم بر شما.

پاسخ :

شما خودتون از بیرون در حرف میزنید من چی کارم؟ :))

خیلی وقت ها بحث امروز و دیروز نیست. حالا ما میگیم خوب باشید عیب نداره باز شما اینم میندازید گردن ما. باشد این یکی هم عیب نداره :)
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan