دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

گوش!

من کلا زیاد میشنوم. حتی بیشتر از چیزهایی که میخوانم. یعنی ممکن است در روز یکهو از صبح تا شب  مدام فقط بشنوم. امروز حوالی ظهر گوشی ام زنگ خورد. تماس را که پذیرفتم مواجه شدم با صدای گرفته شخصی از آن سر خط. متعجب از این بابت پرسیدم:«چی شده نیلو؟ چته؟ حرف بزن ببینم» همان طور که قلپ قلپ اشک میریخت از آن سر خط گفت:«چی میخواست بشه؟ بدبخت شدم پونی بدبخت» از آنجایی که عادت به اجبار کردن کسی برای حرف زدن ندارم و از آن سمتش از آنجایی که میدانستم وقتی اینطور زنگ میزند یعنی به حرف هایم گوش کن گفتم:«میگی چت شده یا پاشم بیام خونتون؟» فین فین کنان گفت:«پاشو بیا» نمیدانم چطور حاضر شدم و رفتم که در کمتر از یک ساعت دم در خانه شان بودم. اف اف را زدم و به محض باز شدن در ورودی ساختمان پله ها را شش تا یکی طی کردم. آنقدر نگرانش بودم که حتی برای پایین آمدن آسانسور هم منتظر نماندم. وقتی دیدمش چشم هایش دو کاسه ی خون شده بودند. کنارش نشستم و گفتم:«بنی کو؟» با سر به اتاق اشاره کرد و گفت:«تو اتاقش خوابه» گفتم:«خب پس خوبه. حالا بگو ببینم نیلوی مارا چه شده؟» گفتن این جمله همانا و گذاشتن سرش روی شانه ی من و یک نفس گریه کردن همانا. چیزی نگفتم. گذاشتم هر چقدر میخواهد گریه هایش را بکند و بعد که سبک شد از چیزی که روی دلش سنگینی میکرد بگوید. بعد حدود نیم ساعت سرش را بلند کرد و گفت:«دیروز جواب آزمایش رو گرفتم پونی. مثبته» چند دقیقه ای همینطور نگاهش کردم. بعد با انگشت اشاره ام چانه اش را بالا آوردم و گفتم:«جای گریه دار ماجرارو بگو» گفت:«از این گریه دار تر؟ بنی هنوز خیلی کوچیکه بعد تو این اوضاع...» انگشتم را از زیر چانه اش برداشتم و با بالشتک روی مبلش ضربه ای به سرش زدم و گفتم:«خاااااک عالم. یعنی واقعا نا امیدم کردی. اولا که کلت کندس که برا چنین خبر خوشی اینطور میت وار منو تا خونتون آوردی دوما که این یه لطف بزرگه برای شما دقیقا تو همین اوضاع» بنی را بعد دو سال نذر و نیاز خدا بهشان داده بود و حالا بعد یک سال و خورده ای باز کودک دیگری در راه بود. گفت :«پونی میخوام برم» نگذاشتم کلام کامل در دهانش منعقد شود. میان حرفش پریدم و گفتم:«میدونی خدا پشت دست رو برای چی آفریده؟ خجالت نمبکشی حتی بهش فکر میکنی؟ همین شما نبودید که تا یک سال پیش به در و پیکر میزدید که بچه میخوایم؟ حالا دوتا پشت هم داده بهتون باز چته؟» گفت: «اصلا مردم چی میگن؟ با خودشون فکر میکنن من چقدر هولم» سری تکان دادم و گفتم:«مردم حرف مفت زیاد میزنن توام باس حرف مفت بزنی مث اونا؟ خجالت بکش نیلو. برو سجده شکر بجا بیار و دعا کن این یکی دیگه به تو نره و بای دیفالت نق نقو و دماغ آویزون نشه» میان گریه با همان چشم های پف کرده با شنیدن جمله آخرم شروع کرد بلند بلند خندیدن. گفتمش:«اگر قول بدی دختر خوبی باشی برات بستنی و لواشکم میخرم» بعد دستش را گرفتم و از روی مبل بلندش کردم و گفتم:«موی بلند، روی سیاه، دماغ آویزون واه و واه و واه برو دست و صورتتو بشور و الا پونی باهات کات میکنه مجبور میشی تنها روی سه پایه بری بشینی توی سایه» همانطور که میخندید دستش را جلوی دهانم گذاشت و گفت:«جانِ مادرت ساکت شو تا نترکیدم» خندیدم و دست هایم را به نشانه ی تسلیم بالا بردم و نیم ساعت بعدش با لبخند نیلو بدرقه شدم و از خانه شان رفتم.

حالا هم درحالیکه امتداد خیابان را قدم میزنم با خودم فکر میکنم یعنی مامان هم وقتی فهمید منی در کار است اینقدر گریه کرد؟ وجود من اینقدر برایش اندوه بار بود؟ و حتی به حذف کردنم از زندگی اش فکر کرد؟ نمیدانم...

یک دختر شیعه
۲۴ تیر ۹۶ , ۲۰:۵۴
یا امام زمان
چقد طولانی@_@

پاسخ :

این پست ها اسمشون برای نخواندن هست :))
محبوبه شب
۲۴ تیر ۹۶ , ۲۱:۳۲
خخخخ کامنت مریم جونی

پاسخ :

جواب مریم جونی :))
محبوبه شب
۲۴ تیر ۹۶ , ۲۱:۳۷
یهو مریم ساداتو متصور شدم که این حرفو میزنه, چهره ی دلنشینه خیلی بانمک شد^_^

پاسخ :

:)
ali_ sh
۲۴ تیر ۹۶ , ۲۲:۱۹
اصن به باقی ماجرا و اینکه حرف مفت مردم چقدرررررر تا الان ..... زده به زندگی هممون ندارم. (شایدم خودمون یکی ازون مردم باشیم که ... زدیم به زندگی همه که خدا ببخشمون)
ولی
ولی
ولی
انصااااااافاااااا خوبه یکی باشه تا اییییین حد نگران
تااااا این حد به فکر
تااااا این حد خووووب اصلا
یکی باشه که اصن شونه باشه برای اشکات
لباس باشه برای فین هات :| والا خا
اصن یکی باشه که باشی برای غم هاشو باشه برای غم هات
شادی ها هم که دیگ باشی و باشه دیگه خخخ
اصلا ناموووسا موهبت الهیه که یه دونه ازینا داشته باشی.
والا که فرشته اس :)
هرکی داره قدرشو بدونه خخخخ

پاسخ :

ای بابا ای بابا عرق شرم همینجوری چیکه چیکه چکید از پیشانی من :دی
مچکررم شما لطف دارید :)
الهام
۲۴ تیر ۹۶ , ۲۲:۵۴
برا بچه گریه میکرد چند بار خوندم تا باور کردم@@ میگم کاش خونه ماهم نزدیکتون بود من اینجا بی رفیقی دارم میمیرم یکی نیست بپرسه زندم مردم خداشانس بده
تو افریده شدی برای حال خوب ادما^_^

پاسخ :

آره دیگه یکم خله :))
بیا پیش خودم ^___^
فدای تو بشم آخه :*
الیــــ ــــوت
۲۵ تیر ۹۶ , ۰۱:۰۵
خوب تمرین میکنینا، برای آینده :)

دلیل ناراحتی ـشون رو خوب نفهمیدم. فقط چون بچه دیگه شون کوچیک بود یا بیشتر مسائل اقتصادی؟
اون حرف مردم رو ولش حالا

پاسخ :

البته خب این خود پونیِ فارغ از رشتش و این صحبت ها من قبل وارد شون به دانشگاه هم همینطور بودم :)

میگفت بچش کوچیکه و براش سخته اولا بعدشم حس میکنه این که فورا باردار شده مثلا خوب نیست و مردم فکر میکنن بی جنبس در کل منظورش این بود که الان دیگه آدمای باکلاس پشت هم پشت هم بچه نمیارن :// یکم خله بچه مون دقت نکنید :دی
ایمان
۲۵ تیر ۹۶ , ۱۴:۵۸
میخاست بگین یکی یدونه خل دیونه:|
والا بچه که خوبه:|:)بچه بیشتر زندگی بهتر:))سخن امام:)

پاسخ :

چشم حتما ابلاغ میکنم :))
بچه خوبه بله بله :)
الهام
۲۷ تیر ۹۶ , ۲۱:۲۸
پونیکا جونم کجایی؟ :(

پاسخ :

یک جای دوووور :)
الیــــ ــــوت
۰۳ مرداد ۹۶ , ۱۳:۲۵
این همه من اینجا رو رفرش کردم آخرم جواب ندادین؟! :))
یعنی من از هرکی بگذرم از شما نمیگذرم! یه روز پول این حجمایی که برای رفرش کردن اینجا دادم ازتون میگیرم! باهاش خونه میخرم حتی :))

پاسخ :

ای بابا ای بابا :(
ببخشید خب حالا :دی (اشاره به حرف خودتوت درباره گوشی صهبا و اینا :)) )
الان میرم جواب میدم چون گوشی خودم دستم اونده :)
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan