من کلا زیاد میشنوم. حتی بیشتر از چیزهایی که میخوانم. یعنی ممکن است در روز یکهو از صبح تا شب مدام فقط بشنوم. امروز حوالی ظهر گوشی ام زنگ خورد. تماس را که پذیرفتم مواجه شدم با صدای گرفته شخصی از آن سر خط. متعجب از این بابت پرسیدم:«چی شده نیلو؟ چته؟ حرف بزن ببینم» همان طور که قلپ قلپ اشک میریخت از آن سر خط گفت:«چی میخواست بشه؟ بدبخت شدم پونی بدبخت» از آنجایی که عادت به اجبار کردن کسی برای حرف زدن ندارم و از آن سمتش از آنجایی که میدانستم وقتی اینطور زنگ میزند یعنی به حرف هایم گوش کن گفتم:«میگی چت شده یا پاشم بیام خونتون؟» فین فین کنان گفت:«پاشو بیا» نمیدانم چطور حاضر شدم و رفتم که در کمتر از یک ساعت دم در خانه شان بودم. اف اف را زدم و به محض باز شدن در ورودی ساختمان پله ها را شش تا یکی طی کردم. آنقدر نگرانش بودم که حتی برای پایین آمدن آسانسور هم منتظر نماندم. وقتی دیدمش چشم هایش دو کاسه ی خون شده بودند. کنارش نشستم و گفتم:«بنی کو؟» با سر به اتاق اشاره کرد و گفت:«تو اتاقش خوابه» گفتم:«خب پس خوبه. حالا بگو ببینم نیلوی مارا چه شده؟» گفتن این جمله همانا و گذاشتن سرش روی شانه ی من و یک نفس گریه کردن همانا. چیزی نگفتم. گذاشتم هر چقدر میخواهد گریه هایش را بکند و بعد که سبک شد از چیزی که روی دلش سنگینی میکرد بگوید. بعد حدود نیم ساعت سرش را بلند کرد و گفت:«دیروز جواب آزمایش رو گرفتم پونی. مثبته» چند دقیقه ای همینطور نگاهش کردم. بعد با انگشت اشاره ام چانه اش را بالا آوردم و گفتم:«جای گریه دار ماجرارو بگو» گفت:«از این گریه دار تر؟ بنی هنوز خیلی کوچیکه بعد تو این اوضاع...» انگشتم را از زیر چانه اش برداشتم و با بالشتک روی مبلش ضربه ای به سرش زدم و گفتم:«خاااااک عالم. یعنی واقعا نا امیدم کردی. اولا که کلت کندس که برا چنین خبر خوشی اینطور میت وار منو تا خونتون آوردی دوما که این یه لطف بزرگه برای شما دقیقا تو همین اوضاع» بنی را بعد دو سال نذر و نیاز خدا بهشان داده بود و حالا بعد یک سال و خورده ای باز کودک دیگری در راه بود. گفت :«پونی میخوام برم» نگذاشتم کلام کامل در دهانش منعقد شود. میان حرفش پریدم و گفتم:«میدونی خدا پشت دست رو برای چی آفریده؟ خجالت نمبکشی حتی بهش فکر میکنی؟ همین شما نبودید که تا یک سال پیش به در و پیکر میزدید که بچه میخوایم؟ حالا دوتا پشت هم داده بهتون باز چته؟» گفت: «اصلا مردم چی میگن؟ با خودشون فکر میکنن من چقدر هولم» سری تکان دادم و گفتم:«مردم حرف مفت زیاد میزنن توام باس حرف مفت بزنی مث اونا؟ خجالت بکش نیلو. برو سجده شکر بجا بیار و دعا کن این یکی دیگه به تو نره و بای دیفالت نق نقو و دماغ آویزون نشه» میان گریه با همان چشم های پف کرده با شنیدن جمله آخرم شروع کرد بلند بلند خندیدن. گفتمش:«اگر قول بدی دختر خوبی باشی برات بستنی و لواشکم میخرم» بعد دستش را گرفتم و از روی مبل بلندش کردم و گفتم:«موی بلند، روی سیاه، دماغ آویزون واه و واه و واه برو دست و صورتتو بشور و الا پونی باهات کات میکنه مجبور میشی تنها روی سه پایه بری بشینی توی سایه» همانطور که میخندید دستش را جلوی دهانم گذاشت و گفت:«جانِ مادرت ساکت شو تا نترکیدم» خندیدم و دست هایم را به نشانه ی تسلیم بالا بردم و نیم ساعت بعدش با لبخند نیلو بدرقه شدم و از خانه شان رفتم.
حالا هم درحالیکه امتداد خیابان را قدم میزنم با خودم فکر میکنم یعنی مامان هم وقتی فهمید منی در کار است اینقدر گریه کرد؟ وجود من اینقدر برایش اندوه بار بود؟ و حتی به حذف کردنم از زندگی اش فکر کرد؟ نمیدانم...
- شنبه ۲۴ تیر ۹۶ , ۱۹:۵۳