بعد از ظهرش تلفن خانه زنگ خورده بود و مامان طبق معمول خیلی محترمانه، صمیمی و گرم با مخاطب آن سوی خط ده دقیقه ای مشغول صحبت شده بود و بعد قطع تماس صدایم زده بود و گفته بود شب خانه ی خان عمو این ها افطار دعوتیم. سرخوش از این که بعد چند ماه باز دختر عمو را میبینم همانطور که مشغول حرکت به سمت پذیرایی بودم از فرش اولی به فرش دومی پریدم و دست هایم را به هم کوبیدم و گفتم:«آخ جووون». مامان که با دیدن این حرکت من خنده اش گرفته بود استغفر اللهی گفت و شروع به خواندن امین الله کرد.
دلم برای صبا تنگ شده بود. هفته پیشش در تلگرام پیام داده بود و گفته بود بالاخره دل در گروی یکی از هزار خواستگار رنگاوارنگش دارد و با هم از آن فاصله کلی جیغ و داد کرده بود و حالا منتظر بودم تا تمام ذوق زدگیم را در دست هایم جمع کنم و محکمِ محکم به آغوش بکشمش. به یاد بچگی هایمان تل قرمزی از ردیف گیره سر هایم برداشتم و داخل کیف کوچکم جا دادم. میدانستم که او هم مثل من چشم انتظار نشسته و برای ساعتی که همدیگر را ببینیم دل دل میکند.حتما حالا پاپیون آبی آسمانی اش را هم روی موهای پر کلاغی اش مرتب کرده بود و با پاپوش های توپ توپی داشت مدام طول و عرض خانه را راه میرفت تا زمان بگذرد.
حوالی ساعت هفت بود که راه افتادیم. دل توی دلم نبود برای دیدنش. حتما حالا چشم های درشت مشکی اش در قاب سفیدِ دوست داشتنی صورتش براق تر از هر زمانی می درخشید. به محض رسیدن به کوچه شان قبل توقف ماشین در را باز کردم و همزمان بابا پایش را روی ترمز فشار داد و شنیدم که میگوید:«هنوزم مثل بچگی هاش تحمل نداره تا پارک کردن ماشین صبر کنه. امان از دست این دختر» تا رسیدن به در سفید و دوست داشتنی خانه ی مهربان کودکی هایم بار ها تا مرز با سر زمین خوردن رفتم. وقتی به در رسیدم زنگ زدم و به محض باز شدن در صبا را دیدم، به سمتش دویدم و دست های تپلِ سفیدش را توی دست هایم گرفتم و محکم بغلش کردم. وقتی خوب توی گوش هم پچ پچ کردیم خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و تازه داشتم به این فکر کردم که بخت برگشته ای که در را باز کرده بود چه کسی بود که صدای مردانه ای در گوشم پیچید که میگفت:«نتنها هنوز مثل بچگی ها و دقیقا با همون ریتم زنگ در رو میزنی که هنوزم یاد نگرفتی وقتی در باز میشه جای این که بری بپری و دختر عموی عزیزتو بغل کنی به اون بدبختی که هلک و هلک تا دم در اومده درو برات باز کرده سلام کنی و تشکر »
سرم را به نشانه ی تاسف زیر انداختم و گفتم :«بچه ایم دیگه پسر عمو شما به بزرگیتون ببخشید» خواست حرفی بزند که همان لحظه مامان و بابا از چهارچوب در داخل شدند و من هم دست صبا را گرفتم و با هم بدو بدو به سمت اتاقش رفتیم. صبا یک به یک ماجرای دل بستنش به شاهزاده ی سوار بر اسب را گفت و من همانطور که دست هایش را در دست گرفته بودم دقیق گوش دادم. حرف هایش که تمام شد به چشم های مشکی اش که حالا قشنگ تر از هر زمانی خود نمایی میکرد نگاه کردم و گفتم:«عشق مهمون همیشگی چشم هات عزیز ترینم» سرش را روی شانه ام گذاشت و گریه کرد. دلیلش را نپرسیدم و در سکوت گذاشتم هر چقدر میخواهد گریه کند. عاشق ها مثل ابر های بهاری لطیف اند و گاه و بی گاه می بارند. انگار که عشق! این تریاق و زهرِ همزمان آدم ها را قوی ترین ظریف عالم میکند...
صبا که برای آماده کردن سفره راهی آشپزخانه شد جلوی آینه ی قدی اتاقش ایستادم و کش حلقه شده بالای سرم را در آوردم، موهایم را شانه کردم و تل شکوفه های رز قرمزم را روی موهای قهوه ایم مرتب. من آخرین بچه ی آخرین بچه ی پدر بزرگ بودم و آخرین نوه ی خاندان. صبا آخرین بچه ی اولین بچه ی پدر بزرگ بود و یکی مانده به آخرین نوه. و درست یک سال و یازده ماه و سیزده روز از من بزرگ تر. برای این که از اتاق صبا تا اتاق زنانه خودم را برسانم چادر رنگی ام را روی سرم کشیدم و هنوز بیرون نرفته بودم که باز او را دیدم. سرم را پایین انداختم و داشتم میرفتم که شنیدم زیر لب گفت:«جور مکن، جفا مکن نیست جفا سزای من» ایستادم و بی آنکه رو به سمتش برگردانم گفتم :«به روز وصل چه دلبسته ای که مثل دو خط به هم رسیدن ما نقطه ی جدایی ماست» و رفتم.
بعد افطار وقتی برای جمع کردن سفره با صبا مشغول رفت و آمد بودیم دیدمش که توی اتاق صبا همان جای همیشگی که بچگی هایمان من و صبا مینشستیم و او موهایمان را می بافت نشسته. با دیدن شانه ام در دست هایش به خودم که فراموش کرده بودم بگذارمش داخل کیفم لعنت فرستادم و به آشپزخانه برگشتم. آخر شب وقتی آماده ی رفتن شده بودیم همانطور که دست های صبا را به نشانه ی خداحافظی در دست میفشردم شنیدم که بابا سراغش را گرفت، خانه نبود. شانه ی من هم روی میز صبا ...
دلم برای صبا تنگ شده بود. هفته پیشش در تلگرام پیام داده بود و گفته بود بالاخره دل در گروی یکی از هزار خواستگار رنگاوارنگش دارد و با هم از آن فاصله کلی جیغ و داد کرده بود و حالا منتظر بودم تا تمام ذوق زدگیم را در دست هایم جمع کنم و محکمِ محکم به آغوش بکشمش. به یاد بچگی هایمان تل قرمزی از ردیف گیره سر هایم برداشتم و داخل کیف کوچکم جا دادم. میدانستم که او هم مثل من چشم انتظار نشسته و برای ساعتی که همدیگر را ببینیم دل دل میکند.حتما حالا پاپیون آبی آسمانی اش را هم روی موهای پر کلاغی اش مرتب کرده بود و با پاپوش های توپ توپی داشت مدام طول و عرض خانه را راه میرفت تا زمان بگذرد.
حوالی ساعت هفت بود که راه افتادیم. دل توی دلم نبود برای دیدنش. حتما حالا چشم های درشت مشکی اش در قاب سفیدِ دوست داشتنی صورتش براق تر از هر زمانی می درخشید. به محض رسیدن به کوچه شان قبل توقف ماشین در را باز کردم و همزمان بابا پایش را روی ترمز فشار داد و شنیدم که میگوید:«هنوزم مثل بچگی هاش تحمل نداره تا پارک کردن ماشین صبر کنه. امان از دست این دختر» تا رسیدن به در سفید و دوست داشتنی خانه ی مهربان کودکی هایم بار ها تا مرز با سر زمین خوردن رفتم. وقتی به در رسیدم زنگ زدم و به محض باز شدن در صبا را دیدم، به سمتش دویدم و دست های تپلِ سفیدش را توی دست هایم گرفتم و محکم بغلش کردم. وقتی خوب توی گوش هم پچ پچ کردیم خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و تازه داشتم به این فکر کردم که بخت برگشته ای که در را باز کرده بود چه کسی بود که صدای مردانه ای در گوشم پیچید که میگفت:«نتنها هنوز مثل بچگی ها و دقیقا با همون ریتم زنگ در رو میزنی که هنوزم یاد نگرفتی وقتی در باز میشه جای این که بری بپری و دختر عموی عزیزتو بغل کنی به اون بدبختی که هلک و هلک تا دم در اومده درو برات باز کرده سلام کنی و تشکر »
سرم را به نشانه ی تاسف زیر انداختم و گفتم :«بچه ایم دیگه پسر عمو شما به بزرگیتون ببخشید» خواست حرفی بزند که همان لحظه مامان و بابا از چهارچوب در داخل شدند و من هم دست صبا را گرفتم و با هم بدو بدو به سمت اتاقش رفتیم. صبا یک به یک ماجرای دل بستنش به شاهزاده ی سوار بر اسب را گفت و من همانطور که دست هایش را در دست گرفته بودم دقیق گوش دادم. حرف هایش که تمام شد به چشم های مشکی اش که حالا قشنگ تر از هر زمانی خود نمایی میکرد نگاه کردم و گفتم:«عشق مهمون همیشگی چشم هات عزیز ترینم» سرش را روی شانه ام گذاشت و گریه کرد. دلیلش را نپرسیدم و در سکوت گذاشتم هر چقدر میخواهد گریه کند. عاشق ها مثل ابر های بهاری لطیف اند و گاه و بی گاه می بارند. انگار که عشق! این تریاق و زهرِ همزمان آدم ها را قوی ترین ظریف عالم میکند...
صبا که برای آماده کردن سفره راهی آشپزخانه شد جلوی آینه ی قدی اتاقش ایستادم و کش حلقه شده بالای سرم را در آوردم، موهایم را شانه کردم و تل شکوفه های رز قرمزم را روی موهای قهوه ایم مرتب. من آخرین بچه ی آخرین بچه ی پدر بزرگ بودم و آخرین نوه ی خاندان. صبا آخرین بچه ی اولین بچه ی پدر بزرگ بود و یکی مانده به آخرین نوه. و درست یک سال و یازده ماه و سیزده روز از من بزرگ تر. برای این که از اتاق صبا تا اتاق زنانه خودم را برسانم چادر رنگی ام را روی سرم کشیدم و هنوز بیرون نرفته بودم که باز او را دیدم. سرم را پایین انداختم و داشتم میرفتم که شنیدم زیر لب گفت:«جور مکن، جفا مکن نیست جفا سزای من» ایستادم و بی آنکه رو به سمتش برگردانم گفتم :«به روز وصل چه دلبسته ای که مثل دو خط به هم رسیدن ما نقطه ی جدایی ماست» و رفتم.
بعد افطار وقتی برای جمع کردن سفره با صبا مشغول رفت و آمد بودیم دیدمش که توی اتاق صبا همان جای همیشگی که بچگی هایمان من و صبا مینشستیم و او موهایمان را می بافت نشسته. با دیدن شانه ام در دست هایش به خودم که فراموش کرده بودم بگذارمش داخل کیفم لعنت فرستادم و به آشپزخانه برگشتم. آخر شب وقتی آماده ی رفتن شده بودیم همانطور که دست های صبا را به نشانه ی خداحافظی در دست میفشردم شنیدم که بابا سراغش را گرفت، خانه نبود. شانه ی من هم روی میز صبا ...
- سه شنبه ۱۶ خرداد ۹۶ , ۰۲:۵۴