میان شرجیِ تاریکِ شب پنهان شدهام و افکار هر ثانیه بیشتر و بیشتر به مغزم هجوم میاورند. خودم را به هر جان کندنی تا کنار حوض میرسانم، لبهی حوض مینشینم و مشتی آب به صورتم میپاشم. کافی نیست! هنوز هم احساس داغی میکنم. مشتی دیگر، مشتی دیگر و باز هم مشتی دیگر!
دست هایم را مقابل صورتم میگیرم. به انگشت هایم خیره میشوم اما نه، نمیشود با این ها شمردش! از یکی، دو تا و ده تا حسابش رد شده. زمین با همهی وسعتش روی قفسهی سینه ام سنگینی میکند. هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم آن دخترکِ سرتق و رها زمانی نیمهی شب از هجوم دلتنگی لبهی حوض بنشیند و به این فکر کند کاش میشد فاصله ها را در چشم برهم زدنی پشت سر گذاشت. کاش میشد روز های دوری را با انگشت های دست شمرد.
سرم را به نشانهی دوری و دلتنگی پایین انداختم که چشمم افتاد به ماه! این همه راه را تا میانِ حوضِ فیروزهای حیاط آمده بود چه کار؟ این همه راه را کوبیده بود و آمده بود، به هر سختی از میان شاخه های درخت انجیر گذشته بود و آمده بود! که همین را بگوید؟ چشم هایم را بستم و زمزمه کردم:« مثل عکسِ رخِ مهتاب که افتاده در آب/ در دلم هستی و بین من د تو فاصله هاست...»
خندهام گرفت. این من بودم؟ دخترکِ بی خیالی که روز های طولانی دور از خانه و خانواده در قلب روستا های دور افتاده مشغول تلاش برای تحقق رویاهایش بود و به هیچ چیزی جز آینده و آرزوهایش فکر نمیکرد! حالا نیمه شبی در وطنش، نشسته بر لبهی حوض خانهی خودش، احساس تنهایی و دلتنگی کرده بود.
لبخند زدم به دنیایی که در کنار تمام لجبازی هایش، عشق! این عطیه برتر را به قلبم پیشکش کرده بود. لبخند زدم و آرزو کردم که دنیا با دلهایی که حالا عشق صاحبخانهشان شده بیشتر راه بیاید. کاش دنیا به اندازه ی یک نیمکت دو نفره برای کنار هم نشستن با ما مدارا کند...
- چهارشنبه ۱۹ تیر ۹۸ , ۰۱:۲۲