تو اتاق نوجونیهام که چشم بچرخونی هر طرفش پره از شیشه خالی عطر. من از بچگی با چشام حرف میزدم و با رایحهها احساساتمو نشون میدادم. چراشو هیچکس نفهمیده هنوز، نمیخوامم که بفهمه کسی. میدونی چیه؟ آدما هرچقدر کمتر ازت بدونن بهتره. مثلا همین تو اگر میدونستی یه کسی روی زمین هست که وقتی خیلی کلافه و ناراحته جای فریاد زدن و دعوا کردن سر صبح روی نبض دستش یه پیس از اون شیشهی عطر کوچیک پشت اینهش میزنه بهش نمیخندیدی؟ تویی که هربار عطر تلخِ سرد اون شیشهی آبی تیره رو حس میکردی میپرسیدی:«راستی اسم این ادکلنت چیه؟ خیلی خفنه لعنتی» منم لبخند میزدم و میرفتم و تو مثل همیشه داد میزدی:«آهای با تواما خسیس». اصلا تو تا حالا برات سوال پیش اومده چرا این آدم یه روزای خاصی از سال بوی عطر تلخِ سرد میده؟ اصلا تو تا حالا آدمی دیدی که وقتی خیلی کلافه و ناراحته لبخند بزنه؟ بیخیال... بذار من فقط همون آدم خسیس باقی بمونم.
خلاف اکثر ادما معتقدم مشکل از دنیا نبود. من عجیب بودم! مثل وقتایی که یهو صورتمو میذاشتم روی قفسه سینهش و عمیق نفس میکشیدم و اون با تعجب نگاهم میکرد فقط. من آدم سکوت دردهام. آدم پنهون کردن زخمها. آدم تقسیم نکردن سختیها.
تو فرض کن بیام بشینم و برات بگم چقدر درد میکشم این روزها. چیزی عوض میشه؟ مگه اصلا بین بیان درد با اندازهش رابطهای هست؟ نمیدونم... تو فقط یه کاری کن! هر وقت دور و برت متوجه شدی کسی که همیشه بوی عطر شیرین ملایم میداده رو یه رایحهی تلخِ سرد دوره کرده؛ محکم بغلش کن! همین... هیچی نپرس. فقط برو جلو، محکم بغلش کن و هیچی نگو...
- يكشنبه ۲۳ شهریور ۹۹ , ۰۹:۲۳