فلسفهاش را نمیدانم ولی چند سالی میشود که آذر برایم شبیه یک کابوس بیمقدمه و عجیب شده است. مثل چند روز پیشی که گوشی او زنگ خورد و بعد چند ثانیه چشمهایش پر اشک شد و فهمیدم پدر بزرگش فوت شده و درحالی که به سریعترین حالت ممکن برای جمع کردن وسایل و رساندن خودمان به شهرشان تلاش میکردم متوجه شدم آذر ماه از راه رسیده! یا مثلا مثل همین دیشبی که به بی مقدمهترین حالت ممکن حالم خراب شد و به این فکر کردم که سال پیش دقیقا همین وقتها بود که خبر تصادف بابا را شنیدم و چند روز بعدش خودم راهی بیمارستان شدم.
فلسفهاش را نمیدانم ولی بی آنکه حواسم باشد هر سال آذرماه با دستهایی پر از آزمایش و امتحان سراغم میآید. درحالی که روی تخت ولو شدهام و از شدت حال بد خواب به چشم،هایم نمیآید نشستهام و دارم این حرفهای بی سر و ته را تایپ میکنم که بگویم نمیدانم فلسفهاش چیست ولی همانطور که بی حال روی تخت ولو شدهام به این فکر میکنم آذر سال پیش حتی فکرش را هم نمیکردم آن روزهای لعنتی کشدار پایانی داشته باشند اما داشتند. هرچند بابا از آذر سال پیش دیگر هیچوقت آن بابای سابق نشد، هرچند من از آذر سال پیش دیگر آن آدم سابق نشدم ولی گذشت! عمیقترین دردها میگذرند و بعد مدتی به خاطراتی دور در حافظهمان تبدیل میشوند و این رسم عجیب دنیاست.
روی تخت ولو شدهام و به پدربزرگ فکر میکنم و به آن رادیو قدیمی همیشه همراش و به شعرهای قشنگی که هربار برایمان میخواند و به این که آذر سال بعد نبودن پدربزرگ هم به خاطرهای در انتهای حافظهمان تبدیل شده است...
- جمعه ۵ آذر ۰۰ , ۰۲:۵۵