دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

آذر ماه!

فلسفه‌اش را نمی‌دانم ولی چند سالی می‌شود که آذر برایم شبیه یک کابوس بی‌مقدمه و عجیب شده است. مثل چند روز پیشی که گوشی او زنگ خورد و بعد چند ثانیه چشم‌هایش پر اشک شد و فهمیدم پدر بزرگش فوت شده و درحالی که به سریع‌ترین حالت ممکن برای جمع کردن وسایل و رساندن خودمان به شهرشان تلاش می‌کردم متوجه شدم آذر ماه از راه رسیده! یا مثلا مثل همین دیشبی که به بی مقدمه‌ترین حالت ممکن حالم خراب شد و به این فکر کردم که سال پیش دقیقا همین وقت‌ها بود که خبر تصادف بابا را شنیدم و چند روز بعدش خودم راهی بیمارستان شدم.

فلسفه‌اش را نمی‌دانم ولی بی آنکه حواسم باشد هر سال آذرماه با دست‌هایی پر از آزمایش و امتحان سراغم می‌آید. درحالی که روی تخت ولو شده‌ام و از شدت حال بد خواب به چشم،هایم نمی‌آید نشسته‌ام و دارم این حرف‌های بی سر و ته را تایپ میکنم که بگویم نمی‌دانم فلسفه‌اش چیست ولی همانطور که بی حال روی تخت ولو شده‌ام به این فکر میکنم آذر سال پیش حتی فکرش را هم نمی‌کردم آن روزهای لعنتی کشدار پایانی داشته باشند اما داشتند. هرچند بابا از آذر سال پیش دیگر هیچ‌وقت آن بابای سابق نشد، هرچند من از آذر سال پیش دیگر آن آدم سابق نشدم ولی گذشت! عمیق‌ترین دردها می‌گذرند و بعد مدتی به خاطراتی دور در حافظه‌مان تبدیل می‌شوند و این رسم عجیب دنیاست.

روی تخت ولو شده‌ام و به پدربزرگ فکر میکنم و به آن رادیو قدیمی همیشه همراش و به شعرهای قشنگی که هربار برایمان می‌خواند و به این که آذر سال بعد نبودن پدربزرگ هم به خاطره‌ای در انتهای حافظه‌مان تبدیل شده است...

یک دختر شیعه
۰۶ آذر ۰۰ , ۰۰:۵۷

امان از این آذر ماه فاطمه سادات...

چه ها که با ما نکرد آین آذر ماه

پاسخ :

آه ثم آه...
عباس زاده
۲۶ آذر ۰۰ , ۱۶:۳۱

سلام

خدا رحمت کنه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan