برای اولین بار بعد این یک سال احساس رضایت میکنم بابت انجامش. خستگی از آمبره بژ مسخرهشان را بهانه میکنم، میگویم:«دیگه از دیدن این حجم از مصنوعی بودنشون کلافه شدم. من با همون خرمایی سادهی لعنتی از هر چیزی راحتترم پس ممنون میشم اگر نخواید مثل سکانس افتادن تیزی دست یه آدم دیوونه که تعادل رفتاری نداره؛ قیچی رو ازم بگیرید و بعدش از دسترسم خارجش کنید» حقیقتش همین است اما. من درست همان آدم دیوانهام که تیزی افتاده دستش. دیوانهای که شش سال روانشناسی خوانده و بلد شده چطور میشود ادای آدم های عاقلی را که کارهای منطقی میکنند در بیاورد...
بافت مو را میان دو لبه قیچی قرار میدهم و... واو! چه صحنه دراماتیکی. فقط حیف که زندگی سریال نیست و کسی آن سوی دوربین برای تو بخاطر تأثیر گذاری سکانست، درحالی که سعی در کنترل اشکهایش دارد محکم کف نمیزند. بله! ما در قصه ها زندگی نمیکنیم. ما شخصیت یک سریال نیستیم. ما هرگز نباید فراموش کنیم گوشزد کردن این نکته را به فرزندانمان که:« کتاب بخوانند! سریال ببینند! اما قصهها را جدی نگیرند، باورشان نکنند و منتظر زندگی کردنشان نباشند.»
نمیدانم دقیقا بعد چند سال ولی بالاخره قیدش را زدم. حس خوبِ رهایی خود از تعلقات و دلبستگیها. حس سبکی و نمیدانم چه چیز های دیگری. بیخیال :)
- شنبه ۹ فروردين ۹۹ , ۰۵:۰۵