میدانی دست خودم نیست که. دست خودم نیست که اینقدر عمیق رسوخ کرده ای در تار و پود زندگی ام. دست خودم نیست که دوست داشتنت شده جزئی از گوشت و پوست و خونم. دست خودم نیست و این بی دلیل ترین منطقِ جهان است. منطق دوست داشتنت. خیلی خیلی دوست داشتنت. دیروز یقین کردم که خیلی دوستت دارم. یقین کردم که دوست داشتنت از این دوست داشتن های الکی نیست، درست وقتی سرت را گذاشتی روی سنگ مزار و شانه هایت لرزید. بعد صدای هق هق گریه هایت بلند شد. در آن لحظه ها دیگر هیچ بهانه ای برای نفس کشیدن وحود ندارد وقتی شانه های تو بلرزد و صدای هق هق گریه ات در محوطه ی مغزی ام بپیچد. میدانی این مردم زیادی شلوغش میکنند همیشه. مردن آنقدر ها هم که میگویند سخت نیست وقتی میشود برای چشم های قرمز شده از اشک تو در یک لحظه صدبار جان داد. کاش میشد همه ی درد و بلایت، همه ی غم و غصه و اشک هایت را یک تنه به جانم بخرم تا تو فقط لبخند بزنی و دنیا را قشنگ کنی با لبخندت. دردت به جانم جانِ جان بخاطر من نه، برای خاطر دلِ نازکِ شمعدانی ها بخند...
- شنبه ۲۴ تیر ۹۶ , ۱۰:۳۶