آخر هفته قرار است برویم شمال. امشب که با مامان رفته بودیم بیرون طبق معمول تمام مسیر را چشم دوخته بودم به مغازه ها و برای هرکدام از بچه ها چشم میچرخاندم و تا چیز مناسبی به چشمم میخورد میپریدم داخل مغازه مذکور و بعد پرس و جو در صورت تایید میخریدمش. تقریبا عادت همیشگیم شده که وقت هایی که میرویم شمال برای بچه ها حتی شده یک چیز کوچک بخرم. در خاندان مادریِ از دم پزشکِ من تنها خانواده ی چادری، ما هستیم.
چند وقت پیش ها، حوالی شهریور سال پیش که شمال بودیم و بحث ازدواج گل کرده بود، مامان طبق معمول پای خواستگار های من را وسط کشید. حرف کیس های طلبه که میان آمد از بین جمع سجاد صدا بلند کرد و گفت:«ما فاطمه رو به طلبه نمیدیم آقا» و بعد رو کرد به من و گفت:«این دختر باطلبه ازدواج نمیکنه مگه نه؟» و حالا بماند که من در سکوت مرگباری فقط سعی داشتم بروم بمیرم و از این بحثِ آزار دهنده خلاصی پیدا کنم اما ته بحث همه شان ریختند سرم که:«تو با هرکی میخوای ازدواج کنی ازدواج کن اصلا ولی فکرشم نکن اگر با طلبه ملبه ازدواج کردی ما عروسیت کروات نزده میایم ها. به ماربطی نداره» من هم لبخند زده بودم و گفته بودم:«شما هرجور مایلید میتونید بیاید من قرار نیست تو کارت دعوت عروسیم بنویسم ورود آقایون کراواتی ممنوع» و بعد همه شان خنده بودند.
این ها را گفتم که بدانید ما چقدر در عین دوست داشتن همدیگر و عمیق دوست داشتن همدیگر باهم متفاوتیم و دنیا های مختلفی داریم. از بحث دور نشویم. داشتم میگفتم ما تنها خانواده ی چادری فامیل هستیم و خب طبعا چون دور هم هستیم و فوق فوقش سالی یکی دوبار فامیل را میبینیم بچه ها خیلی کم می بینندمان آن هم دیدنی با این حجم از تفاوت. برای همین همیشه ی خدا سعیم را کردم بعنوان یک دختر چادری نماینده ی شایسته ای باشم در دید بچه ها. اصلا دوست نداشتم فکر کنند چادری ها آدم های جدی و خشکی هستند که هیچ جای انعطافی ندارند و فقط یک گوشه مینشینند و یک تک نماز و دعا میخوانند.
وقت هایی که میرویم شمال پایه ثابت بازی هایشان هستم. توی قلبِ انجیر پزانِ تابستان با وجود فجیعا گرمایی بودنم میروم حیاط و باهاشان بازی میکنم و بچه ها کلی کیف میکنند. دیدن لبخند هایشان را دوست دارم و این که باشنیدن خبر آمدن ما همه شان بی نه و نو درمهمانی ها حاضر میشوند لبخندم را عمیق میکند. این که با بزرگ شدن و قد کشیدنشان حرف ها و سوال هایی را ازشان میشنوم هر بار که شاید هیچ وقت توقع شنیدنش از زبان آن ها را ندارم بیشتر و بیشتر ذوق زده ام میکند. که بچه ها میبینند. دقت میکنند روی رفتارت و سوال میپرسند تا بدانند.
مدت ها به زندگی جهادی فکر میکردم. به فرهنگ و جمله ی حضرت آقا که فرمودند:«فرهنگ آن چیزی است که من حاضرم بخاطر آن جانم را بدهم». به این که چه باید کرد برای درست کردن طرز فکر جامعه؟ چه باید کرد برای کمک به نسلی که دارد دور میشود از خیلی چیز ها؟ شاید بهتر باشد جمله قبلم را کمی اصلاح کنم، چه باید کرد برای کمک به نسلی که داریم با رفتار و نوع برخوردمان دورش میکنیم از خیلی چیز ها؟ و نهایتا فقط و فقط به یک چیز رسیدم و آن این که هرکدوممان از خودمان و اطرافیان خودمان شروع کنیم این فرهنگ سازی درست را.
خودمان از خودمان شروع کنیم درست کردن این دید منفی به قشر مذهبی را (کاری به مذهبی نما هایی که دین را دارند در چشم مردم خراب میکنند ندارم) نهایتش این بود که فکر کردم و دیدم بزرگ ترین جهاد زندگی من این است که سیاهیِ غریبِ و کمی تا قسمتی دوست نداشتنی چادرم را برای بچه های دورو بر خودم دوست داشتنی کنم. آنقدر که با دیدن آدم های چادری در خیابان جای اخم کردن لبخند بزنند. که بدانند چادری ها آدم های نا مهربانی نیستند و بچه هارا خیلی دوست دارند. که در ذهنشان این نباشد که چادری ها هیچ وقت بازی نمیکنند و بدانند چادری ها همه ی بازی ها را خیلی خوب بلدند حتی. که ببینند چادر محدودیت نیست و باعث دوری از کار های خیلی خاص و مهم. که بدانند آدم چادری ها با چادرشان خیلی بهتر و راحت تر موفق میشوند حتی و به کسانی که باید خیلی قشنگ و مهربانانه لبخند هدیه میکنند و محبت پیشکش.
باید گشت و جهادِ شخصیِ خود را یافت. هرکس جهادی مخصوص خودش دارد که باید بیابدش....
پی نوشت:
بعد قرن ها بالاخره سراغِ بخش دنبال کنندگان رفتم و شروع به دنبال کردن یک سری وب های حاضر در آن صفحه کردم
خیلی خیلی خییلی ممنون از خوبی تک تک کسانی که با وجود کمرنگ بودنم، کامنت نگذاشتنم در اکثر موارد، یا حتی فاجعه بار تر دنبال نکردن وبلاگشان؛ باز مهربانانه آمدند، خواندند، نظر گذاشتند و حالِ این انارِ بد را خوب کردند با بودن بی منتشان
بودنتان را شکر، داشتنتان را شکر :)
- چهارشنبه ۱۸ مرداد ۹۶ , ۰۱:۴۲
- ادامه مطلب