بغض بیخ گلویم را محکم چسبیده بود که گوشی ام زنگ خورد. به زور برداشتم. آبجی سادات بود. گفت از پست زنگ زده اند به او که برایم بسته آمده. بغض همچنان بیخ گلویم بود اما عمیق لبخند زدم، روسری و چادرم را برداشتم و تند تند شروع کردم به حرکت سمت پست خانه. وقتی بسته را گرفتم بغض همچنان بیخ گلویم بود اما چشم هایم میخندیدند. با سرعت بیشتری به سمت خانه حرکت کردم. بسته را با هیجان باز کردم. عمیق تر لبخند زدم و بغض بیخ گلویم را بیشتر فشار داد. بسته را که باز کردم با دیدن جعبه ی بنفش و دلبر داخلش لبخند زدم. در جعبه ی بنفش را که باز کردم یک عالم حس خوب پخش شد داخل تک تک سلول هایم. یکی یکی جزئیات بسته را نگاه میکردم که رسیدم به یک قوطی شیشه ای که درب سفیدش به بغض چسبیده بیخ گلویم آرام و ملیح لبخند میزد. با احتیاط طوری که لبخند آدمک اذیت نشود در را باز کردم. داخل قوطی شیشه ای پر از اسمارتیز بود و بینشان چند تا لوله ی کاغذ مهربانانه نشسته بودند. اسمارتیز هارا داخل بشقابی خالی کردم، کاغذ ها را در آوردم و بعد باز اسمارتیز ها را داخل قوطی گذاشتم. دلم نمی آمد بخورمشان آن رنگی رنگی های مهربان را. با دقت شروع کردم به باز کردن کاغذ های لوله شده. نمیدانم چطور ولی کاغذ ها را دقیق به ترتیبی که باید میخواندم برمیداشتم، ندانسته. یکی یکی بازشان کردم و خواندم. باز کردم و خواندم. باز کردم و خواندم. بعد انگار سوزن تیزی به نازکی بغض چسبیده بیخ گلویم خورده باشد اشک هایم جاری شد. آرام و بی وقفه. گریه کردم. لبخند زدم و گریه کردم. انگار آن کلمات نوشته شده بودند و هزار کیلومتر کوبیده بودند و آمده بودند پیش من تا جواب بغض چسبیده بیخ گلویم را بدهند. که یادم بیاندازند خودم را. لبخند زدم، اشک ریختم و به این فکر میکنم که من شک ندارم این جور آدم ها که وقتی حالت خیلی خوب نیست سر میرسند و با مهربانی هایشان حال خوبشان را با تو شریک میشوند قطعا نسبت نزدیکی با خدا دارند. شک ندارم این آدم ها را خود خدا میفرستد سراغت...
پی نوشت:
رنگی ترین ❤
همین...
پی نوشت:
رنگی ترین ❤
همین...
- شنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۷ , ۱۹:۱۵