از شنبه باید برم سرکار جدیدم و انگار یه لشکر هزار نفره دارن تو مغزم برای خودشون حرف میزنن. به هزاران کاری که باید انجام بدم فکر میکنم، به وبینار حل تعارض جمعهها که از این هفته شروع میشه، به نقاشی نصفه کارهای که دوست دوستم برای نامزدش سفارش داده، به کارهای خونه، به کلاس فرانسه، به پیگیری کارهای دانشگاه با استاد اونم با سه ساعت اختلاف زمانی! و صدای پسرک روپوش سفید تو ذهنم اکو میشه:« این روزا اصلا و ابدا نباید به خودت استرس و فشار وارد کنی میدونی که اینا از هرچیزی برات خطرناکتره؟»
میخندم. باورم نمیشه که چطور میتونه به یه آدم چند بعدی که از وقتی یادشه داشته خودشو پرت میکرده وسط کارهای جدید اینطور توصیهای بکنه. کمی عذاب وجدان دارم از این حجم از حرف گوش نکن بودنم ولی همزمان خوشحالم برای تک تک این جزئیات. میون این همه احساسات مختلف یاد نوشته نرگس صرافیان میوفتم و بلند بلند برای خودم میخونمش:
[ولی من به خودم بابت تمام این سالها و هر آنچه که به مکافات تجربه کردم و هر آنچه که به دست آوردهام، افتخار میکنم. چون بار زندگی روی شانههای من بود، چون تنهایی باید میجنگیدم و تنهایی باید به دست میآوردم و تنهایی باید بابت نرسیدنهام اندوهگین میشدم. چون بدون پشتوانه دوام آوردم و بدون تسلی زخمهام را بستم و بدون حمایت بارها و بارها از زمین سرد ناامیدی برخاستم.
من به خودم افتخار میکنم که جنگجوی تنهای میدانِ زمخت زندگیام بودم، افتخار میکنم که فقط از خودم توقع داشتم و خودم برای خودم بس بودم. من به خودم افتخار میکنم که گوشهای ننشستم و فقط نخواستم. من خواستم، بلند شدم، ایستادم، قدم برداشتم، دویدم و برای خواستههام جنگیدم. بارها زمین خوردم، شکستم، باختم، سقوط کردم، اما دوباره ایستادم، با هیولای دردها و محدودیتها و نشدنها مقابله کردم و برای احتمالات مأیوسکنندهای که بود، سری نترس داشتم.
من به خودم افتخار میکنم که صبور بودم، جسور بودم، غیور بودم و برای نبرد با مشکلات و دردهام پر شور... من به خودم افتخار میکنم که متعهدانه پای همه چیز ایستادم و تسلیم محدودیتهای جهانم نشدم و حالا حتی کمترین دستآوردهام را عاشقانه دوست دارم، چون فقط منم که میدانم برای داشتنشان، چه رنجی از سر گذرانده و چه تاوانی پرداختهام...]
به خودمِ داخل آیینه که حالا چشمهاش پر از اشک شده لبخند میزنم، گوشی تلفن رو برمیدارم و با پسرک روپوش سفید تماس میگیرم و میگم:«منو میبخشی که همیشهی خدا به حرفات گوش نمیدم نه؟ ولی قول میدم تمام سعیمو بکنم که به مغزم خیلی فشار نیارم و یهویی بوم! منفجر نشم به این زودی» میخنده و میگه:« هرکاری میخوای بکن من دیگه از به راه راست هدایت شدنت قطع امید کردم» چند دقیقهای سکوت میکنه و بعد میگه:« فقط قول بده خوشحال باشی، خب؟» لبخند میزنم و میگم:«قول»
- پنجشنبه ۲۷ مرداد ۰۱ , ۱۳:۲۵