دیروز بعد از ظهر بود. بابا سوال ساده ای پرسید که برای من خیلی سخت بود شرح پاسخش اما گفتم. مثل همیشه این موقع ها محکم اما آرام آرام. بابا شنید اما قانع نشد. میدانستم که قانع نمیشود چون قرار نیست این اوضاع قر و قاطی کسی غیر از من را قانع کند.
بابا قانع نشد. بابا حق داشت چون من حتی دلایل را هم به خوبی توضیح ندادم. یعنی نمیخواستم که به خوبی توضیح بدهم. نمیخواستم حتی به حرف هایی که شنیده بودم فکر کنم چه برسد به بازگو کردنشان.
بابا فکر کرد ما آدم های مغرور و کله خری هستیم که داریم غد بازی در میاوریم و روی حرفش پا فشاری کرد. بابا حق داشت چون در یک ابهام بزرگ گیر کرده بود ابهامی که من هیچ علاقه ای به رفع آن نداشتم و این قضیه مغرور و کله خر تر هم جلوهمان میداد.
بابا میان گرد و غبار غلیظی از ابهام اصرار میکرد و نمیدانست اصرار هایش چه اتفاقی در پیش دارند. بابا اصرار کرد. من آرام توضیح دادم. بابا قانع نشد و بیشتر اصرار کرد. بابا حق داشت. من حق داشتم. هیچ کس مقصر نبود.
بابا عصبی گفت:«تو مثلا روانشناسی خوندی؟» نگاهش کردم. بابا مقصر نبود. بابا میدانست اما نصفه و نیمه. اینبار اما حرف ها واژه نشد. اشک شد. نمیخواستم اما شد. سرم را بالا گرفتم. بی فایده بود. به نیم رخ متمایل شدم. بی فایده بود. نمیشد پنهانش کرد. اشک بعد ماه ها راهش را پیدا کرده بود.
برای اولین بار در عمرم بود. دیروز! بابا اشکم را دید. بیخیال شد. سکوت کرد. پرسید:«زنگ نزنم؟» ادامه داد: «زنگ نمیزنم» رفت. سرم را توی بالش فرو کردم و بلند بلند گریه کردم. نمیدانم چه مرگم شده بود! بابا مقصر نبود. من مقصر نبودم..
- دوشنبه ۱ مهر ۹۸ , ۲۳:۲۵