دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

این روز ها که روضه مجسم اند...

رفته بودیم حرم. آخر شب بود که میان ولوله جمعیت عزادار و دسته ها از رواق اصلی بیرون آمدیم و به سمت خانه راه افتادیم. میانه راه بودیم که به یکی از کوچه های باریک اطراف حرم اشاره کرد و گفت:«دارن نذری میدن، برم بگیرم؟»  سری به نشانه تایید تکان دادم و باهم حرکت کردیم. جلوی در مسجد قدیمی که رسیدیم رفت داخل صف و من هم کمی آنطرف تر رفتم و گوشه ای ایستادم. همانطور که در سکوت سرم را پایین گرفته بودم و منتظر ایستاده بودم، هر یکی دو دقیقه در میان رو میکردم به سمت مسجد و باز سرم را زیر میانداختم. نمیدانم دقیقا چقدر  گذشته بود اما وقتی سرم را بلند کردم و به ورودی مسجد نگاه کردم، ندیدمش. نا خودآگاه چیزی درون قلبم فروریخت. انگار تازه متوجه تاریکی عجیب هوا شده باشم مضطرب چشم چرخاندم و...

همه جا به شکل عجیبی تاریک بود. تا به آن لحظه هیچ شبی را به آن اندازه تاریک بیاد نداشتم. چشم چرخاندم و در آن تاریکی هر طرفم مرد هایی را دیدم که مشغول کاری بودند. وحشت به جانم رخنه کرده بود. دلم میخواست از آن کوچه. از آن تاریکی از آن همه مرد به هرکجایی بگریزم. فقط میخواستم بدوم و دور شوم. ترسیده بودم. عجیب. خیلی عجیب. با آن همه ترس و وحشت گلاویز بودم که ناگهان صدایی از کنار دستم شنیدم که میگفت:«سادات ، خوبی تو؟» ناخودآگاه دستش را گرفتم و محکم در دست های یخ کرده ام فشردم. متعجب گفت:«چی شدی تو؟ چرا دستت شده یه تیکه یخ؟» بغضم گرفته بود. تمام توانم را جمع کردم و گفتم:«کجا رفتی یهو؟» دست هایم را گرفت و گفت:«رفتم داخل غذای نذری بگیرم دیگه. چی شده آخه؟» سرم را زیر انداختم و آهسته گفتم:«بریم ازین جا فقط همین»

میدانید. من نه در کشور غریب تنها مانده بودم. نه همه عزیزانم را از دست داده بودم. نه بین یک مشت نامرد گیر افتاده بودم. کسی دنبالم نمیکرد . من در شهر خودم در کوچه ای ایستاده بودم و میدانستم که او زود برخواهد گشت. مرد های اطرافم همه از روضه ی حضرت ارباب بیرون آمده بودند و هیچ نگاه هرزه ای بر وجودم سایه نیانداخته بود. من همه ی این ها را میدانستم اما برای لحظه ای از حس تنهایی در آن تاریکی بین آن همه مرد غریبه با تمام وجود ترسیده بودم و دلم آشنای مهربان خودم را میخواست که از این همه ترس به امنیت حضورش پناه ببرم.

جان عالمی به فدای اهل بیت تو حسین جانم. فدای زن ها و دخترکانی که بعد تو و مرد های بنی هاشم هیچ پناهگاه امنی نداشتند بین آن همه نامحرم چشم ناپاک در تاریکی شب آن صحرایِ بلا.  جان عالمی به فدای ترس و بی پناهی اهل بیت تو. جانِ عالمی...

حسین ...
۲۴ شهریور ۹۷ , ۲۰:۲۲
شرم بر شما. تا وقتی خدا هست از چیزی نباید بترسید حتی اگه تنها بودید.
اینا رو تا کی باید یاد بدم؟

پاسخ :

گاهی وقت ها نمیشه نترسید حتی با این که آگاهی خدا هست.
و خب بماند بقیه اش...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan