دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

این مثنوی حدیثِ....

صبح رفته بودم دانشگاه تربیت مدرس و از آن سمتش هم مرکز جامع پایان نامه که سمت ولیعصر است. هیچکس اجازه ی خارج کردن پایان نامه ها یا عکس گرفتن را ندارد پس از حوالی ظهر تا غروب مدام ورق می‌زنم و می‌نویسم.حوالی اذان مغرب از مرکز پایان نامه بیرون می‌زنم. هوا ملس است. باد آرام امتداد ولیعصر را قدم می‌زند و می‌پیچید بین خستگی عابر های پیاده. انگشت هایم درد می‌کند و کمرم گرفته. هوای خنک پاییزی را عمیق توی ریه هایم فرو می‌دهم و دست هایم را به سمت بالا می‌کشم و زیر لب می‌خوانم:«خوش اومدی پاییزِ خنکِ دوست داشتنیِ من» و تمام خستگی ها را دم در ساختمان جا می‌گذارم و لبخند زنان شروع به قدم زدن در ولیعصر پاییزی می‌کنم. 

این روز ها روز های سختی اند. روز های پر از فراز و نشیب و سر شلوغی. پر دلتنگی و اضطراب. میخواهم تا پایان ترم دوتا مقاله آماده کنم. یکی برای isi و یکی برای isc . دلهره ای عجیب تمام وجودم را گرفته. حرف استاد مدام داخل جمجمه ام تکرار می‌شود:«بیست سال آینده کجایی؟» به ده تا مقاله ی ترجمه نشده ای که از تربیت مدرس گرفته ام نگاهی می اندازم و آه میکشم. یاد حرف چند وقت پیشش می افتم:«گوش کن! میشنوی؟ صدای کلاغه. صدای کلاغ قشنگترین نوید پاییز میتونه باشه. دارن آماده باش میدن کلاغ ها...»

خسته ام. تارِ تار. حس لمس مقاله های زبان اصلی داخل دستانم منزجرم می‌کند. حالم از هرچه مقاله است بد می‌شود. می‌اندازمشان داخل کوله ی بادمجانی و روی اولین نیمکت می‌نشینم. سرم را بلند می‌کنم. درخت های بلند ولیعصر برایم دست تکان می‌دهند. لبخند می‌زنم به برگ های سبز متمایل به زرد و نارنجی شان. پسرک فال فروش کنارم می‌نشیند. «خاله. خاله. یه فال میخری؟» سرم را به سمتش می‌چرخانم و بی هیچ حرفی لبخند می‌زنم، چشم هایم را می‌بندم و یکی از پاکت ها را بر می‌دارم. بازش که می‌کنم پلک هایم داغ می‌شوند. یاد شبی می افتم که حافظ باز کردیم. «بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر/ کز آتش درونم دود از کفن برآید...»

بلند می‌شوم. می‌خواهم بروم اما پشیمان می‌شوم. به سمت پسرک برمی‌گردم و می‌گویم:«با یه بستنی موافقی؟» گل از گلش می‌شکفد. درحالی که به پهنای صورت می‌خندد با خجالت می‌گوید:«خواهرمم پایین پارکه. میشه اونم صدا کنم بیاد؟» با باز و و بسته کردن چشم تایید میکنم. می‌رود و بعد چند دقیقه دست در دست یک دختر بچه ی حدودا پنج شش ساله بر می‌گردد. دست دخترک را می‌گیرم و می‌گویم:«شعر بلدی؟» اولش خجالت می‌کشد اما بعد مدتی شروع می‌کند به شعر خواندن و دست در دست هم تا بستنی فروشی محبوبم می‌رویم.

برای پسرک یک معجون سفارش می‌دهم و برای دختر کوچولو یک کاسه پر از بستنی شکلاتی. دوتایی پشت میز نشسته اند و با دقت و ولع مشغول خوردن بستنی هایشان هستند. برای لبخند داخل مردمک هایشان لبخند می‌زنم و مقاله های زبان اصلی را از کوله بیرون می آورم، می‌گذارمشان روی میز و به بیست سال آینده ای که برای استاد گفته بودم فکر میکنم. به بیست سال آینده ای که کلی مقاله ی جور واجور زبان اصلی داشت. دفتر مشاوره داشت. یک میز دنج زیر یک پنجره ی نور گیر داشت با قفسه ی کتاب بزرگی پر از کتاب های مختلف که کتاب های یک طبقه اش اسم من را در دلشان داشتند. باغچه ی پر از گل های نژاد های مختلف داشت و...

به بیست سال آینده ام فکر میکنم. به سکوت آخر تعریف بیست سال بعدم. مقاله ها را داخل کوله می‌گذارم. با بچه ها خداحافظی میکنم و برایشان دست تکان می‌دهم. هوا دیگر مثل چند ساعت قبل تر ملس نیست. باد سردِ سوزداری می‌وزد، می‌پیچد لای چادرم و سرما تا مغز استخوانم می‌رود. امتداد ولیعصر را قدم می‌زنم. روی سکوت آخر حرف ها متوقف شده ام. به بیست سال آینده ام فکر میکنم. به تمام تلاشم برای قدم برداشتن به سمت آن اهداف. به بیست سال آینده ای که همه چیز دارد اما... اما هرگز تو را نخواهد داشت و از حس حضور مقاله های زبان اصلی داخل کوله ام تمام وجودم مور مور می‌شود...

الهام
۰۱ مهر ۹۶ , ۲۲:۳۶
ادما هستن ولی یه جور دیگه یه شکل دیگه حتی خود ما هم هستیم اما یه جور دیگه یه شکل دیگه.
نمیدونم بیست سال دیگه کدوم نقطه دنیایی چه شکلی اما هرجا باشی مطمئنا همین پونیکای مهربونی مطمئنم موفقیتهاتا میبینم :))

پاسخ :

عزیز دل منی ❤❤
محبوبه شب
۰۲ مهر ۹۶ , ۰۵:۲۹
پونیِ بیست سال آینده عینکیه
یه کوچولو تپل تر شده و این تپل بودنه جذابترش کرده
پشت میز قهوه ای سوخته ای نشسته که سمت چپش قفسه ی کتابخونه شه و روبه روش در اتاقش.

پونی بیست سال آینده با اینکه تو دهه سوم زندگیش از ازدواج فراری بود ولی الان یک زندگی عاشقانه ای داره که حاصل این ازدواج کوچولوهای شیطونی هستن که الان پشت در اتاق مامانشون با یک دسته گل بزرگ ایستادن تا مامانشون تماس تلفنی رو قطع کنه و بپرن تو اتاق و سوپرایزش کنن ^_^
پ.ن: مگه حتما باس دلیل داشته باشه که سوپرایز بشی :| همینجوری دوست داشتن بعد از کلاس بیان به دیدنت :دی
جنسیت و سنشونم واگذار می کنم به خودت ^______^

اوووفففف عجب بیست سال بعدی شد : ))))

آرزوی موفقیت می کنم برای این پونی بیست ساله

پاسخ :

ای جانم ^_^
مچکر محبوب ترین محبوبه *_*
ولی من از ازدواج فراری نیستم :)) صرفا معتقدم نباید به هر ازدواجی تن داد و هر کسی نباید وارد چهارچوب تنهایی آدم بشه :)

فداها❤
من هم برای تو ❤
احسان ..
۰۲ مهر ۹۶ , ۰۶:۲۶
آفرین که راحت میتونید به بچه ها ارتباط برقرار کنید.

پاسخ :

لطف دارید متشکر :)
الهام
۰۲ مهر ۹۶ , ۱۶:۱۹
محبوبه شب : کشته قدرت تخلیتم ^_^
محبوبه شب
۰۲ مهر ۹۶ , ۲۰:۴۸
الهام جونم
ارادتمندم :*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan