امروز باهم قرار داشتیم
امروز بعد مدت ها؛
باران بارید
باد وزید
گفتمش:«هوارو میبینی؟ یهو چه عجیب شد»
گفت:«از این به بعد هر موقع خیلی وقت بود بارون نیومده بود، قرار میذارم باهم بریم بیرون»
خندیدم و باد پیچید لای چادرم.
خندید و باد موهایش را بهم ریخت.
خندیدیم و باهم روی جدول های نمدار خیابان زیر باران راه رفتیم...
- سه شنبه ۵ دی ۹۶ , ۰۰:۵۹