شب جمعه بود. باهم در صحن امام خمینی حرم نشسته بودیم. آقا آرام و سوزناک کمیل را زمزمه میکرد. بی صدا طوری که متوجهم نشود گریه میکردم. دستش را که برای گرفتن زیارت نامه سمتم دراز کرد، ناگهان قطره اشکی از روی گونه ام سر خورد و چکید روی انگشت اشاره اش. سرش را خم کرد و به صورتم نگاه کرد اما چیزی نگفت. بعد از اتمام مراسم کلافه بود و این را میشد به وضوح از حالاتش فهمید. جویای علت کلافگی اش شدم اما چیزی نگفت. بیشتر که اصرار کردم درحالی که تقریبا پشت به من کرده بود و مدام سرش را تکان میداد گفت:«به من اگر باشه میگم فاطمه ها اصلا نباید گریه کنن. وای به حال این که بی صدا اشک بریزن. اصلا فاطمه ها که گریه کنن، فاطمه ها که بی صدا اشک بریزن روضه ی باز به پا میشه تو دل هر آدمی. حالا تو فکر کن از قضا اون فاطمه زنت باشه. چند ساعت قبلشم جلو چشمت زمین خورده باشه بعد تو وجود تو همزمان چند تا روضه شعله میکشه. بعد دلت میشه غوغای محشر.» و درحالی که می رفت زمزمه کرد:«اصلا فاطمه ها نباید زمین بخورن. اصلا فاطمه ها نباید بی صدا اشک بریزن. نباید. نباید. نباید...»
- يكشنبه ۳ تیر ۹۷ , ۰۱:۲۳