ناردونکم! عزیزِ دلم، سلام..
بگذار اینبار کمی شاعرانهتر صحبت کنیم
خواستم سایهی سرت بشوم
شوق بر دیدهی ترت بشوم
نذر کردم که مادرت بشوم
نذرها کردم و شدی پسرم
تا که چشمت به روی ما وا شد
سر بوسیدن تو دعوا شد
پدرت با غرور، بابا شد
خواستم تا به آسمان بپرم...
وقت شش ماهگیت خندیدم
از گلویت ستاره میچیدم
تا علی اصغرم شدی دیدم!
چقدر تیر میکشد جگرم...
میشدی در گذار ثانیهها
نوجوان پا به پای مرثیهها
قاسم خوش صدای تعزیهها
فکرها میدوید توی سرم...
آب زمزم تو را خوراندم تا
پای روضه تو را نشاندم تا
وان یکاد الذین خواندم تا؛
روزگاری ثمر دهد ثمرم...
راه رفتی تو در برابر من
شانهات میرسید تا سر من
قد کشیده علی اکبر من
خوب شد، میشوی دگر سپرم...
تا که دیدم جوانی و شادی
رفته بودم به فکر دامادی
گفتم اما به خنده افتادی
از نگاهت نشد که بو ببرم...
باز گرم بگو بخند شدی
روی زانو کمی بلند شدی
با ظرافت گلایه مند شدی:
"مگر از نذرهات بیخبرم ؟"
لرزه بر استکان من افتاد
سوز بر استخوان من افتاد
خندهها از دهان من افتاد
آمد انگار خم شود کمرم
فکر کردم چرا تو را دارم
یادم آمد که نذرها دارم
برو مادر.. برو هوادارم
برو بین مدافعان حرم ...
امروز روز علی اصغر بود. به کودکان جا خوش کرده میان آغوش مادرهایشان نگاه کردم، به کودکانی که هیچکدامشان تشنه نبودند. به شش ماهه هایی که بالای دست مادرهایشان تاب میخوردند و تا هر کدامشان شروع به گریه میکرد از همه طرف کسی بی دریغ چیزی میداد برای آرام شدنشان. به امروزی فکر میکنم که تمام سعیم بر این بود تا نگاهم به سمت آن سپیدی ظریف زیر گلو هایشان متمایل نشود. به امروزی که تو همچنان یک آرزوی بالقوه در منتهی الیه آرزوهایم بودی اما من مثل همه این سال ها زندگیات کردم. امروز این چند خط شعر مدام در ذهنم مرور شد، بغض کردم، اشک ریختم و خوشحال بودم که هنوز دنیا از رباب ها خالی نشده...
- جمعه ۱۵ شهریور ۹۸ , ۲۰:۵۹