تولدش نزدیک بود. رفتم تو مغازه ی همیشگیمون. گفتم: ادکلن مردونه میخوام. خندید. گفت: اولین باره برای خودتون نیومدید خرید. خبریه؟ به نشانه ی سال ها مشتری بودنش جای هر ری اکشن احتمالی تند لبخند زدم و گفتم: نه برای داداشم میخوام. گل از گلش شکفت و با ذوق گفت: آاا برا سیده پس. چشم چشم در خدمتم. چه جور بویی میخواید حالا؟ یکی یکی گفتم. لبخند زد و گفت: چه دقیق! هزار ماشالا خوب سلیقه شونو از برید ها و بعد شروع کرد به ردیف کردن ادکلن های پیشنهادیش. یکی یکی بوشون میکردم و رد میشدم تا این که بین کلی ادکلن رو یکی مکث کردم. گفت: چیه؟ گفتم همین. خندید. بلند. گفت: یعنی دیگه شما ثابت کردید خودتونو. از بین این همه بو صاف دست گذاشتید رو تاپ ترینش. ادکلنش رو گرفتم و زدم بیرون.
امروز تولدش بود.ـبا هر بدبختی بود خودمو رسوندم بهش. توقع دیدنمو نداشت. شکه شده بود. تو همون بهت جعبه رو باز کرد. چشاش بعد یه مدت متعجبانه نگاه کردن طولانی، برق زد. ادکلن رو بیرون آورد و بو کرد. چند ثانیه گذشت که سرشو بلند کرد و گفت: یادم نمیاد تا حالا درباره ی ادکلن باهم صحبتی کرده باشیم. گفتم: درسته. حالت متفکر به خودش گرفت و گفت: تو چجوری اینقدر خوب منو میشناسی؟ به شونش زدم و گفتم: خواهر نیستی که بدونی خواهر بودن یعنی چی پسر جوون. بلند بلند خندید. گفت: یه جوری رفتار میکنی هیچکی ندونه فک میکنه من رو دوش تو بزرگ شدم. گفتم: به نکته خوبی اشاره کردی اتفاقا. من دنیارو از رو دوش تو شناختم برای همین خوب میشناسمت. سکوت کرد و بعد چند دقیقه گفت: ببخشید که اینقدر نیستم. گفتم: فقط همیشه خوب باش. همین. لبخند زد لبخند زدم
حالا دارم بر میگردم. هنوزم صدای خنده هاش تو گوشمه. جشمامو میبندم و لبخندای امروزشو مرور میکنم. خوشحالم از این که با همه سختی های این پروسه بیخیال نشدم و خوشحالش کردم. همه چیز همونطور که تصمیمشو داشتم پیش رفت. حتی خیلی بهتر. اما خودمونیم، من هنوز موندم تو اون جمله ای که خوردمش و گفته نشد. تو اون لحظه ای که ته دلم میخواست بهش بگم: همه چیو ول کن. بیا برگرد. نیستی حالا زور همه دنیا به زور خواهرت میچربه. بعد شک نداشتم مثل بچگی هامون بلند میشد. منو قایم میکرد پشتش و خوب درسی به این دنیا میداد...
امروز تولدش بود.ـبا هر بدبختی بود خودمو رسوندم بهش. توقع دیدنمو نداشت. شکه شده بود. تو همون بهت جعبه رو باز کرد. چشاش بعد یه مدت متعجبانه نگاه کردن طولانی، برق زد. ادکلن رو بیرون آورد و بو کرد. چند ثانیه گذشت که سرشو بلند کرد و گفت: یادم نمیاد تا حالا درباره ی ادکلن باهم صحبتی کرده باشیم. گفتم: درسته. حالت متفکر به خودش گرفت و گفت: تو چجوری اینقدر خوب منو میشناسی؟ به شونش زدم و گفتم: خواهر نیستی که بدونی خواهر بودن یعنی چی پسر جوون. بلند بلند خندید. گفت: یه جوری رفتار میکنی هیچکی ندونه فک میکنه من رو دوش تو بزرگ شدم. گفتم: به نکته خوبی اشاره کردی اتفاقا. من دنیارو از رو دوش تو شناختم برای همین خوب میشناسمت. سکوت کرد و بعد چند دقیقه گفت: ببخشید که اینقدر نیستم. گفتم: فقط همیشه خوب باش. همین. لبخند زد لبخند زدم
حالا دارم بر میگردم. هنوزم صدای خنده هاش تو گوشمه. جشمامو میبندم و لبخندای امروزشو مرور میکنم. خوشحالم از این که با همه سختی های این پروسه بیخیال نشدم و خوشحالش کردم. همه چیز همونطور که تصمیمشو داشتم پیش رفت. حتی خیلی بهتر. اما خودمونیم، من هنوز موندم تو اون جمله ای که خوردمش و گفته نشد. تو اون لحظه ای که ته دلم میخواست بهش بگم: همه چیو ول کن. بیا برگرد. نیستی حالا زور همه دنیا به زور خواهرت میچربه. بعد شک نداشتم مثل بچگی هامون بلند میشد. منو قایم میکرد پشتش و خوب درسی به این دنیا میداد...
- دوشنبه ۲۰ شهریور ۹۶ , ۲۱:۲۵