کز کرده ام درون خودم. میزند به شانه ام. سرم را متمایل میکنم به سمت مخالفش. باز میزند به شانه ام. شانه ام را بالا می اندازم. دست می اندازد دو طرف شانه ام و صورتم را رو به روی خود میگیرد. سرم را می اندازم پایین. با انگشت اشاره اش چانه ام را به سمت بالا هدایت میکند و برای چندمین بار جمله اش را تکرار میکند:«با شمام ها نرو تو فکر» بی اعتنایی ام را که میبیند بلند میشود رو به رویم مینشیند و هیچ چیز نمیگوید. این را خوب فهمیده. این که اینجور وقت ها اصلا حرف زدن کارگشانیست. چانه اش را میچسباند به نوک بینی ام و لب هایش را به پیشانی ام میرساند. صورتم گر میگیرد. اشکی آرام و گرم از گوشه ی چشمم میچکد. با دست چپش اشک را پاک میکند و زمزمه وار میگوید:«خانم کوچولو. خااانم کوچولووی ناز نازی. نکن این کارهارو با دل آقا سید» اشک ها تندتند پشت پلک هایم می دوند. سرم را میگذارد روی قفسه ی سینه اش و میخواند:«تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من/ پیاده میروم و همرهان سوارانند» میگوید:«تو باید پشت من باشی. باید کمکم کنی. باید بگی برو. تو باید قوی باشی» دست های لرزانم را مشت میکنم و به بی جان ترین حالت ممکن به قفسه ی سینه اش میکوبم. مثل تمام سکانس هایی که در فیلم های درام دیده اید. مشت میکوبم. بی جان تر از هر وقتی. مشت میکوبم. درست همانجایی که همیشه سرم را میگذارم و صدای قلبش بهتر از هر حالتی به جانم می نشیند. دست میبرد بین آشفتگی موهایم و میخواند:«چون عاشقت نازِ تو را با قیمت جان میخرد/ ازگندم گیسوی تو بر سفره اش نان میبرد» ادامه میدهم:«با این همه بگذار من بر عشق تو تکیه کنم یک شب بدون درد در آغوش تو گریه کنم» سرم را میچسباند به سینه اش و زمزمه میکند:«بخواب خانم کوچولو. بخواب من کنارتم» با این که میدانم وقتی چشم هایم را باز کنم از تمامِ وجودش تنها جای خالی اش برایم مانده، چشم هایم را میبندم و عمیق نفس میکشم. آنقدر که بوی خوش حضورش را برای تمام شب های ساکت و سردی که در پیشند ذخیره کنم. چشم هایم را میبندم. از میز کنار دستش حافظ را برمیدارد و مثل همیشه اش با آرامش باز میکند و شروع میکند به خواندن. خودم را در صدایش غرق میکنم که میخواند:«دلا بسوز که سوز تو کارها بکند..»
پینوشت:
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند...
- چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۷ , ۲۰:۴۳