چشاتو ببند و فکر کن تو چشم بهم زدنی سوی چشماتو از دست دادی! وحشت اون لحظهرو میتونی لمس کنی؟ تو نور چشمای من بودی، یه تیکه بزرگ از قلبم که حالا دیگه نیست.
دستامو میگیرم به زانوم و پا میشم! دیگه خبری از آسوده قد راست کردن نیست این روزها.
دو هفته شده؟ بیشتر؟ یا کمتر؟ نمیدونم چند روزه که زدم بیرون از دنیای آدمها و یه گوشه تو دنیای خودم مشغول هضم این حقیقتم.
کی باورش میشه؟ که به این زودی دلم لک زده باشه برای حس وجودت، محبوبترین مماتحبون دلم.
باورت میشه گاهی حتی دل آدم میتونه برای صدای قلب یکی اونقدر تنگ بشه که گریهش بگیره؟ خوبه که صدای قلبتو فقط خودم شنیدم..
راستشو بخوای حباب شدم بعد رفتنت! شایدم از ترس همین ترکیدنه که فرار کردم و اومدم این گوشه. منو همون حبابِ توخالیِ سردرگم میون آسمون و زمین کرده غمت.
جای خالیت خیلی درد میکنه تیکهی بزرگ قلبم؛ اما باید پاشم! کاش مجال بیشتری داشتم برای گوشه نشین از دست دادنت بودن اما هیچ وقت اونقدرها وقت نداشتم برای خودم.
کلی آدم اون بیرون منتظرمن. کلی آدم که هیچکدوم نمیشناسنت و صدای قلبتو نشنیدن هیچوقت. درسته من با همین روح نخکش شده باید دستامو روی زانوم بذارم و بلند شم جوری که انگار نه انگار اما لاقل تو برام بخون:«و خدا رحم کند این همه دلتنگی را...». تو برام بخون تنها شریک غمم. حتی اگر نشنوم صداتو...
- سه شنبه ۱۷ تیر ۹۹ , ۰۴:۳۶