دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

جان!

سرم را روی پایش گذاشتم و گفتم:«برام حرف میزنی؟» نگاهش را از کتاب برداشت، سرش را پایین گرفت، نگاهم کرد و گفت:«از کجا بگم؟ از چی؟» نگاهم را دزدیم، به پهلوی سمت راست متمایل شدم و درون خودم خزیدم. چند دقیقه ای سکوت کردم و گفتم:«از امید بگو از روز های خوب. از شکوفه دادن نهال صبر بگو از شادی» سرش را بالا برد. چشم هایش را بست. سکوت حکم فرما بود که بعد از مدتی شروع به خواندن کرد.

:« ابری خبر کن قاصد باران، پرستو جان!

عطری بیفشان بر حیاط خانه شب‌بو جان!

من میهمان دارم مبادا خاک برخیزد

حالا که وقت آبرو داری‌ست جارو جان!

اینقدر بی تابی نکن پیراهن نازم!

هی روی پیشانی نیا با شیطنت، مو جان!

وقتی تو می آیی در و دیوار می رقصند

انگار چیزی خورده باشد خانه بانو جان

عاشق شدن را داشتم از یاد می بردم

این شیر را بیدار کردی بچه آهو جان

در چشم هایت شیشه‌ی عمر مرا داری

وقتی که می بندیش دیگر مُرده ام… کو جان؟

کو جان که برخیزم؟ تو این سهراب را کُشتی

گیرم که روزی بازگردی نوش دارو جان..»

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan