سرم را روی پایش گذاشتم و گفتم:«برام حرف میزنی؟» نگاهش را از کتاب برداشت، سرش را پایین گرفت، نگاهم کرد و گفت:«از کجا بگم؟ از چی؟» نگاهم را دزدیم، به پهلوی سمت راست متمایل شدم و درون خودم خزیدم. چند دقیقه ای سکوت کردم و گفتم:«از امید بگو از روز های خوب. از شکوفه دادن نهال صبر بگو از شادی» سرش را بالا برد. چشم هایش را بست. سکوت حکم فرما بود که بعد از مدتی شروع به خواندن کرد.
:« ابری خبر کن قاصد باران، پرستو جان!
عطری بیفشان بر حیاط خانه شببو جان!
من میهمان دارم مبادا خاک برخیزد
حالا که وقت آبرو داریست جارو جان!
اینقدر بی تابی نکن پیراهن نازم!
هی روی پیشانی نیا با شیطنت، مو جان!
وقتی تو می آیی در و دیوار می رقصند
انگار چیزی خورده باشد خانه بانو جان
عاشق شدن را داشتم از یاد می بردم
این شیر را بیدار کردی بچه آهو جان
در چشم هایت شیشهی عمر مرا داری
وقتی که می بندیش دیگر مُرده ام… کو جان؟
کو جان که برخیزم؟ تو این سهراب را کُشتی
گیرم که روزی بازگردی نوش دارو جان..»
- دوشنبه ۲۰ خرداد ۹۸ , ۰۲:۱۲