چند هفته ای میشود که میخواهم بیایم و ماجرایی را برایتان تعریف کنم اما تا همین امروز فرصتش پیش نیامد. میدانید من بعد از مواجهه با این اتفاق اینقدر هیجان زده بودم که دلم میخواست فورا بیایم و اینجا برایتان از آن بنویسم اما فرصتش پیش نیامد. ثبت اتفاقات آن شب عجیب و لطیف و دوست داشتنی واقعا برایم لذت بخش بود اما فرصتش پیش نیامد. امشب گرچه مدت زیادی از رخداد آن اتفاقات میگذرد ولی هنوز هم با یادآوریشان چیزی به درخشانی آفتابی که میان اشعه هایش اکلیل پخش شده باشد، درون رگ هایم به جریان در میآید.
حوالی ساعت هشت و ربع شب بود و من طبق معمول چمدان به دست درحال حرکت به سمت اتوبوس و زدن به دل جاده بودم. سفر چند روزه ای در پیش داشتم و چمدان بیش از حد توانم سنگین بود. تنها بودم و باید خودم و چمدان را هر طور شده به پارکسوار آرژانتین میرساندم. هوا تاریک شده بود و شهر از هر زمانی ترسناک تر برای همین همزمان با چشم پوشی از آسایش، قید رفتن سراغ هر نوع ماشین سواری اعم از تاکسی، اسنپ، آژانس و ... را زدم و به سمت مترو حرکت کردم.
خوبی مترو مبدأ این بود که پله برقی داشت اما امان از مترو مقصد. نگاهی به تعداد پله هایی که پیش رویم بود کردم و نگاهی به چمدانم که پوزخند زنان به من خیره شده بود. چاره ای نداشتم چمدان را بلند کردم و هن و هن کنان شروع به بالا رفتن از پله ها کردم. به پله پنجم نرسیده بودم که ناگهان دستی از پشت دسته چمدان را گرفت. ترسیدم و به پشت برگشتم. آقایی با لباس های بسیار شیک که از بوی ادکلنش پیدا بود اوضاع مالی خوبی دارد با صدایی بم گفت:« میارمش براتون» آنقدر شکه شده بودم که نتوانستم چیزی بگویم و مرد در سکوت با چمدان یک پله بالاتر رفت. و درحالی که سعی میکرد آرام حرکت کند تا من مجبور نشوم بخاطر چمدانم پله ها را پشت سرش بدوم به خروجی مترو رسید. از مرد تشکر کردم و او رفت.
حالا نوبت آن رسیده بود که از خیابان بزرگ عبور کنم و خودم را به ایستگاه بی آرتی برسانم. همانطور گوشه خیابان ایستاده بودم و منتظر بودم تا ببینم ماشین هایی که بی امان و با سرعت از خیابان میگذشتند اجازه ی عبور میدهند یا نه که صدای مردی را شنیدم که میگفت:« از کنار من بیاید» متعجب نگاهی به اطرافم انداختم و دیدم کسی جز من آن سمت خیابان نیست. شروع به رد شدن از خیابان کرد و من هم پشت سرش. به ایستگاه که رسیدیم تشکر کردم اما قسمت جالبش این بود که مرد همان مسیر را برگشت، به آن طرف خیابان رفت و من همانطور با دهان باز ماندم.
آن شب از قضا هوا هم خیلی بی مقدمه سرد شده بود و منی که اصلا آمادگی این هوا را نداشتم و لباس مناسب نپوشیده بودم خدا خدا میکردم که زودتر بی آر تی از راه برسد اما خبری نبود که نبود. باد سوز دار همانطور میوزید و میپیچید لای به لای چادرم. سرما کم کم داشت تا مغز استخوانم نفوذ میکرد که ناگهان چیزی روی دوشم افتاد. از ترس پریدم و برگشتم و دیدم مسئول ایستگاه دارد دور میشود. آمده بود کاپشن زرد ضخیمش را روی دوشم انداخته بود و رفته بود. مبهوت از حرکتش هاج و واج مانده بودم. خشکم زده بود و ذهنم بیش از این گنجایش درک اتفاقات را نداشت. فقط درحالی که مثل یک مجسمه خشکم زده بودم متوجه میشدم که دیگر هوا آنقدر ها سرد نیست. چند دقیقه ای که گذشت از دور بی آر تی را دیدم. به سمت مسئول ایستگاه رفتم کاپشنش را پس دادم، تشکر کردم و رفتم.
هنوز هم که هنوز است نمیدانم آن شب چه اتفاقی افتاده بود و دقیقا چه بلایی سر مرد های شهر آمده بود اما هرچه که بود خلاف همیشه برایم تبدیل به آدم هایی مهربان و امن شده بودند. آن شب شب بسیار عجیبی بود و شهر پر از مرد هایی که قصد کرده بودند جوانمردی را به واژه مرد بازگردانند...
- چهارشنبه ۱۵ اسفند ۹۷ , ۰۱:۲۰