این روزها هرکس که مرا میبیند میگوید:«عاشق شدهای!»، من لبخند میزنم و میشنوم:«جور دیگری نگاه میکنی، طور دیگری میخندی...»
من در خلوت میخندم و میخندم و میخندم و به هیچ کدامشان نمیگویم که مدتیست هر شب قبل از خواب بذر عشق میان خاک و خل های دلم میپاشم و صبحش تو در تک تک سلول هایم جوانه میزنی.
میخندم و میخندم و میخندم و به هیچ کدامشان نمیگویم که این روز ها تویی هستم در جلد خودم وقتی تو در میان قلب من میتپی شبانه روز.
میخندم و میخندم و میخندم و به هیچ کدامشان نمیگویم که این روز ها تو در شریان های بدنم جاری میشوی و رشته های عصبی جانم هر لحظه یاد تو را میان مغز و نخاعم جا به جا میکنند و این تویی که میرسی و میشوی لبخند. تویی که میرسی و میشوی نگاه.
شب پیش بلندترین شب سال بود. بلند ترین شبی که نبودی. دیشب یک دقیقه بیشتر شنیدم که این روز ها جور دیگری ام و مثل همیشه لبخند زدم. دیشب اما لبخند و سکوت بی فایده بود. دیشب حافظ کار دستمان داد جانم! وقتی که در وصف حالم سرود:« به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد/ تو را در این سخن انکار کار ما نرسد» بعد من سرخ شدم. از اتاقی که تمام آجر هایش ولوله ی این روز ها جور دیگری بودنم، بود بیرون زدم. به حیاط پناه بردم. باران بر داغی گونه هایم بارید. لبخند زدم و زمزمه کردم:« هرآن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق/ بر او نمرده به فتوای من نماز کنید...»
- شنبه ۱ دی ۹۷ , ۱۸:۰۴