این روزا که هر وقت خودمو گم میکنم چشم وا میکنم و میون حیاط چیذر پیداش میکنم
این روزا که هر لحظهش پرم از اتفاقات و احوالات جدید
این روزا که هر موقع به خودم میام میبینم که تسبیح سبز توی دستم ذکر یا کاشف الکرب گرفته
این روزا که هر ثانیهش یاد خودم میارم اون جملهی «انت کهفی...» رو
این روزا که تو بدترین شکل خودمم، جوری که دلم نمیخواد هیچکی ببینتم
میون همین روزا، دقیقا حوالی پنج و شیش عصر که طبق معمول به خودم اومده بودم و میون چیذر خودمو پیدا کرده بودم، یه دختر جوون بیست و خوردهای ساله زد روی شونهم و گفت:«ببخشید میشه کنار شما بشینم؟» از پشت ماسک به صورتش لبخند زدم و تا جای ممکن جمع و جور نشستم تا راحت باشه. چند دقیقه میشد که کنار دستم نشسته بود. هرکدوم غرق حال و احوال و دنیای خودمون بودیم که یهو برگشت سمتم و گفت:«حتما تعجب کردی از دیدنم اینجا» نگاهش کردم و گفتم:«نه. واسه چی باید تعجب کنم؟» من و من کنان ادامه داد:« آخه اصولا وقتی یکی با تیپ و قیافه ما میاد اینجور جاها تعجب میکنن بقیه» دستشو توی دستم گرفتم و گفتم:« ولی اصلا تعجب نداره. امام حسین، امام حسین همه ماهاس با هر شکلی، با هر دنیایی. خوب کردی که تردید نکردی و اومدی. کاری به کار آدما و حرفاشون نداشته باش! هر وقت حس کردی نیاز داری به تکیهگاه، به امید، به عشق [ففروا الی الحسین علیهالسلام..]» لبخند دختر رو میتونستم از چشمهاش ببینم. چیزی نگفت و تا آخر مجلس کنارم نشست. آخر مجلس موقع رفتن باهاش دست دادم و گفتم:«حضرت زهرا خیلی خاطرتو میخواد که امروز اینجایی. امروز که هم روز حسینشه هم حسنش. قدر خودتو بدون و بخاطر هیچکدوم از ما آدما دستشونو ول نکن. سرتو بگیر بالا و بیا بقیه چیزارو خودشون درست میکنن» بعدم از هم جدا شدیم هرکدوم رفتیم پی دنیای پر از داستان خودمون...
پینوشت :
پیش ما مذهب هرکس به خودش مربوط است/ ما که هستیم مسلمان ابا عبدالله..
پینوشتتر:
- چهارشنبه ۱۲ مرداد ۰۱ , ۰۰:۰۱