دیدم گوشه ی اتاق نشسته به حالت بغض. پرسیدم :«چی شده سجاد؟» با بغض گفت:«هیچکی منو دوس نداره» گفتم:«چرا؟» گفت:«آخه هیچکی منو نمیره پایین فوتبال با بچه ها» خسته بودیم همه. سه روز پشت هم کار و بی خوابی. امروز هم راهپیمایی و گرما و بی حالی. همه خواب بودند و من هم از شدت خستگی خوابم نمی برد. نا نداشتم اما دلم نیامد که فکر کند کسی دوستش ندارد برای همین گفنم:«حاضر شو بریم پایین» با تعجب نگاهم کرد و گفت :«جدی میگی خاله جان؟» خندیم و گفتم:«بله راسدشو میگم» خوشحال تند تند لباس فوتبالش را پوشید، توپش را گرفت و ایستاد جلوی در منتظر من. باهم رفتیم پایین ساختمان . بعد مدتی یکی یکی بچه ها آمدند. اول تعدادشان شد سه نفر. چون تعدادشان فرد بود با حالت دو به شک یک نگاهی به من انداختند و گفتند :«بازی میکنید خاله؟» خندیم و در حالیکه از روی سکو بلند میشدم گفتم:«بـــلههه» گفتند:«خاله شما دروازه بان» بعد داشتند میرفتند که با حالت امید نداشتنِ عمیقی به یک دختر آن هم برای دروازه بانی برگشتند سمتم و گفتند:«گل نخورید ها» خنده ام بیشتر شده بود. بیشتر خندیدم و گفتم:«چشم سعیمو میکنم» بازی شروع شد توپ ها بود که می آمد پیش دروازه. چند باری که توپ آمد سمتم و با پا گرفتم همه شان با تعجب نگاهم کردند و بعد یکصدا گفتند:«ایول خاله عجب دروازه بانی ای میکنید» یک مدتی که گذشت و من را بعنوان یک خاله ی دروازه بان پذیرفتند و با قرار گرفتن یک دختر توی بازی آن هم از نوع فوتبالش کنار آمدند دیگر با یک حالت غیرتی جلوی دروازه می ایستادند که مبادا توپ ها بخورد به سر و صورت من. یک بار هم که توپشان رفت زیر ماشین و من خم شدم و گرفتمش یکی از بچه ها رو به آن یکی شان که کنار من ایستاده بود گفت:«خاک توسرت تو ایستادی خاله توپو بیاره از زیر ماشین؟» خلاصه همین طور تعداشان زیاد تر میشد و پچ پچ ها و خنده هایشان درباره اینکه:«نگاه خاله سجادو فوتبال بازی میکنه» هم بیشتر. خوب که بازی کردند و خسته شدند توپ را گرفتند دستشان و وقتی خواستند بدهند دست من تا با سجاد برویم خانه گفتند:«خاله شما عجب بازی کن حرفه ای هستید ها. کتونی تونم خیلی توپه. فردام با سجاد بیاید پایین بازی» لبخند زدم به پسر بچه های شش تا ده ساله ی جلوی رویم و گفتم:«باشه بچه ها بتونم حتما میام» داشتیم میرفتیم که یکی شان بلند گفت:«من فک نمیکردم خانم چادریا هم فوتبال بازی کردن بلد باشن تازههه با چادر فوتبالم بازی کنن» برگشتم سمتش و گفتم:«خانم چادریا خیلی باحالن خیلییی» خندیدند و رفتند. حالا از امروز من تنها یک خاله نیستم بلکه یک خاله وایاشی هستم :))
- جمعه ۲ تیر ۹۶ , ۲۰:۲۰