صدای زنگ موبایل به گوشم میخورد. خودم را به گوشی میرسانم، دکمه ی اتصال را میزنم و سلام میکنم. نگران میگوید:«سلام. چی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟» درحالی که ضربان قلبم به سقف حد مجازش رسیده دو سه باری طولانی و عمیق نفس میکشم و بعد میگویم:«هیچی داشتیم با سجاد دنبال بازی میکردیم اینقد دوییدم نفسم گرفت» چند ثانیه ای سکوت حاکم میشود آن سوی خط و بعد صدای انفجار خنده اش کل خط را پر میکند. میگویم:«چی شد؟ چرا میخندید؟ دنبال بازی کردن مگه خنده داره؟» درحالی که سعی میکند به خنده اش مسلط باشد میگوید:«نه نه اصلا. خواهش میکنم همیشه همینجوری بمون» چشم بلندی میگویم و میپرسم:«خب چی کار داشتید حالا؟» میگوید:«هیچی همین جوری زنگ زدم برای کسب انرژی که حاصل شد کاملا. شمام برو به دنبال بازیتون برس. گرگم نزیکت شد یه ندا بده بیام» میخندم و میگویم:«از دست شما. شبتون بخیر» میخندد و میگوید:«از خنده های شما. شبت بخیر خانم کوچولو» و منتظر شنیدن اعتراض من نمی ماند و گوشی را قطع میکند.
- شنبه ۲۷ آبان ۹۶ , ۲۱:۲۵