طهورا سادات زنگ زده بود که یکشنبه عروسی دخترِ عمو جان مجتبی است. از پشت تلفن دلم رفت برای دیدن چهره اش در لباس سفید آن هم با آن لبخند های همیشه دلبرِ جا خوش کرده روی صورتش. آن روز کلی باهم ذوق کرده بودیم و بعد ده دقیقه تماس قطع شده بود. یکشنبه ها تا ساعت پنج و نیم کلاس دارم. شب قبلش عمه بالغ بر ده بار تماس گرفت که:«فاطمه سادات مبادا دیر کنی ها. کلاس آخرتو نمون اصلا. بیای زودتر ها. تا حاضر شی طول میکشه. فاطمه سادات دیر برسی عروس ناز نازی ناراحت میشه ها» من هم از آن سر خط مدام چشم چشم گویان بودم. عمه اما خوب میشناسد مرا. میداند اهل آرایشگاه رفتن و از این دست کار ها نیستم. ته تهش یک دوش گرفتم، مو سشوار کردن و پوشیدن لباس است. و خوب تر میدانست با احتساب این ها من فقط به یک ساعت زمان نیاز دارم و در نتیجه اگر میخش را محکم نکوبد کلاس آخرم را هم شرکت میکنم و بعد میروم. خلاصه بعد یک ساعت اصرار های عمه تماس را قطع کردیم.
یکشنبه با این که میدانستم کار حاضر شدنم بیشتر از یک ساعت وقت نمیبرد بخاطر عمه بیخیال کلاس آخرم شدم و ساعت سه و نیم خانه بودم. خدارا شکر وقتی رسیدم عمه رفته بود آرایشگاه و مامان هم با شناختی که از من داشت برای همراهش شدنم، اصراری نکرد. روی تخت ولو شدم، چشم هایم را بستم و صورتش را با چشم هایی که عاشقانه برق میزند تصور کردم. از تصور آن دو تیله ی شفاف و دوست داشتنی میان صورت گرد و سفیدش عمیق لبخند زدم که ناگهان صدای عمه از دم در بلند شد. بلند شدم و به استقبالش رفتم. نظرم را درمورد آرایش مو ها و صورتش پرسید و لبخند زنان اعلام رضایت کردم گرچه قلبا سادگی را بیشتر ترجیح میدادم.
حوالی ساعت چهار و نیم جلوی آینه ی اتاقم نشسته بودم و مشغول خشک کردن موهایم بودم. بعد از این که خلاف عادت همیشگی ام این بار کاملا موهایم را خشک کردم سراغ جعبه ی جادویی داخل کمد رفتم و گلسر شکوفه ای صدفی ام را در آوردم. جلوی آینه ایستاده بودم و مشغول مرتب کردن شکوفه ها میان موهایم بودم که عمه وارد اتاق شد. با دیدنم لبخندی زد و گفت:«ای جانم دختر کوچولوی منو» و ادای چرخاندن اسپند درآورد که هردو خندیدیم. همانطور مشغول کلنجار رفتن با گیره ی سر و موها بودم که دیدم عمه به طرز مشکوکی نگاهم میکنم. بی مقدمه به سمتش برگشتم و گفتم:«عمه تو رو جدتون اصلا این بحثو بازش نکنید. میدونید که جواب من مثل همیشه نه هست. پس جانِ من اصرار نکنید که من شرمنده تون نشم» عمه بی مقدمه گفت:«بخدا کاریت ندارم. قول میدم هیچ کاری نکنم. فقط یه خط چشم میکشم برات.» و طوری نگاهم کرد که نه روی حرفش نیاورم.
روی صندلی نشسته بودم که برای آخرین بار تکرار کردم:«عمه قول دادید ها. فقط خط چشم همین» عمه خندید و گفت:«باشه دختر باشه سرمو بردی بس که این جمله رو تکرار کردی. اصلا دلتم بیشترشو بخواد من افتخار بهت نمیدم» در سکوت، آرام زیر دست عمه نشسته بودم. جوری دقیق روی چشم هایم متمرکز شده بود که میان کارش گاهی خنده ام میگرفت و عمه تشر میزد که:«نخند دختر خراب میشه خط چشمت» بعد یک ربع عملیات خط چشم کشی عمه به پایان رسید. چشم های عمه با دیدن نتیجه کارش چنان برق زد که من هم تحریک شدم تا نتیجه کار عمه را ببینم. حقیقتش باورکردنی نبود. نمیدانم چطور ممکن بود کشیدن یک خط دور چشم تا این حد چهره آدم را تغییر دهد. خنده ام گرفته بود از دیدن خودم. به شوخی رو به عمه گفتم:«عمه مطمئنید فقط خط چشم کشیدید؟» عمه خنده کنان گفت:«خوبه فقط یه دونه خط چشم دست من بود»
از اتاق که بیرون رفتم اول مامان بعد بابا و پشت بندش برادر محترم با دیدنم ابتدائا چند دقیقه ای سکوت کرده و بعد فریاد یا للعجب سر دادند. حقیقتش این بود که هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده بود. من همان دختر ساده ی همیشگی بودم که فقط کسی دور چشم هایش را خط کشیده بود. داخل اتاق که برگشتم به این فکر کردم که چقدر راست میگویند که چشم ها عضو های بسیار مهمی هستند. آنقدر مهم و تأثیر گذار که یک خط دورشان تا این حد میتوانست شگفت انگیز باشد. آنقد که بشود از این به بعد خط جادویی صدایش کرد....
- پنجشنبه ۹ آذر ۹۶ , ۱۷:۵۵