چشم هایم را باز کردم. گوشی را از روی عسلی کنار تخت برداشتم و دیدم ساعت دو نصفه شب است. کم پیش می آید وقتی شب دوازده میخوابم ساعت دو از خواب بیدار شوم. هنذفیری را از داخل گوشم بیرون آوردم. موهای پخش و پلا شده ام را با کلیپسی که کنار تخت افتاده بود جمع کردم و از اتاق بیرون زدم. از دیدنم تعجب کرد، گفت:«خیلی با احتیاط اومدم تو اتاق که صدای چیزی در نیاد و بیدار نشی سر و صدا بیدارت کرد؟» لبخند زدم به صورت خسته اش. بعد یک ماه و دو هفته آمده بود خانه. گفتم:«نه قربون روی ماهت منو که میشناسی هیچ وقت خدا از سر و صدا بلند نمیشم.» لبخند زد و گفت:«پس چی این وقت صبح بیدارت کرده؟» همانطور که با پشت دست چشم هایم را میمالیدم گفتم:«عطرت» با تعجب چشم هایش را تنگ کرد و گفت:«عطرم؟» گفتم:«هووووم عطرت اتاقو پر کرده بود و منو اونقدر مست کرد که باعث شد از خواب بیدار شم» به صورتم زندگی پاشید. همیشه میگویمش این را که:«اون چیزی که روی صورت تو نقش میبنده لبخند نیست زندگیِ منه.» آرام به بازوم زد و گفت:«به چی اینجوری نگاه میکنی؟» خندیدم گفتم :«شیشه عمرم کم کم داشت خالی میشد. اگر یکم دیر تر رسیده بود این اکسیر حیات بخش کارم تموم شده بود.» بلند بلند خندید و گفت:«تو دیووونه ای بخدا پاشو برو بگیر بخواب تا مارم دیووونه نکردی نصفه شبی.» لبخند زدم و به سمت در حرکت کردم. بعد چند دقیقه برگشت و گفت:«عه تو که باز اینجا وایستادی... گفتم برو بگیر بخواب بچه جون» همان جور که به چهار چوب در تکیه داده بودم خندیدم و گفتم:«چیه خب؟ دوس دارم وایسم همین جا نگات کنم عیبی داره؟» گفت:«اوهوم. خیلیم عیب داره. عیبش این که اگر تو اونجا وایسی و همین جور منو نگاه کنی من نمیتونم به کارم برسم» زیر لب غُر غُری کردم و به سمت اتاق رفتم. روی تخت ولو شدم، کلیپس را از پشت سرم درآوردم و دوباره انداختمش همان جا کنار تخت و قفل صفحه گوشی را باز کردم. با دیدن منوی پخش موسیقی لبخند زدم و با خودم گفتم:«کاش همه ی دلتنگی ها و دل گرفتگی های یهویی آدم اینجوری تموم میشد» که دوازده شب هنذفیری به گوش با یک بغض گنده بیخ گلوت بخوابی و جای اینکه صب با سردرد بلند شوی با عطرِ خوبِ خوشبختی چشم هایت را باز کنی و زندگی را محکم در آغوش بگیری. کاش میشد ...
- جمعه ۱۶ تیر ۹۶ , ۱۱:۱۵