دختری زیرِ درختِ انار...

"آخر میشوم آن انارِ لایقِ دستچینِ [تو] شدن "

دخترکِ مو قهوه ای

در زیر گذر چهار راه ولیعصر مشغول فکر و تصمیم گرفتن برای انتخاب مقصدمان بودیم که دخترک گل فروشی را دیدم که از دور به سمتمان می آمد. به صورتش از همان فاصله لبخند پاشیدم و میخواستیم از کنارش بگذریم و برویم که به ناگهانی ترین شکل ممکن جلو آمد، خودش را پرت کرد در آغوش من و دست هایش را محکمِ محکم دور کمرم قفل کرد. اولش تعجب کرده بودم و مثل بهت زده ها به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم اما بعد چند ثانیه که توانستم اطرافم را آنالیز کنم خودم را جمع و جور کردم، دستی به سر دخترک کشیدم و آرام، طوری که هم قد بشویم روی زانو هایم نشستم.
همانطور که موهای لخت قهوه ای اش را زیر روسری کرم سبزش مرتب میکردم پرسیدم:« گلات دسته ای چند؟» سرش را از روی چادرم بلند کرد، نگاهی به  صورتم انداخت و گفت:« نیازی نیست ازم گل بخرید، همینطوری هم ولتون میکنم که با آقاتون برید.» شنیدن آن پاسخ صادقانه از زبان دخترک خنده ی با ذوقی به لبانم نشاند. سرم را که بلند کردم تازه متوجه شدم که آقای هـ جیمی هم تمام آن مدت در بهت مشغول تماشای ما بوده. به صورتش لبخند زدم. لبخند مرا که دید به خودش آمد و با اشاره چشم پرسید که گل بخرد از دخترک یا نه. با اشاره ی چشم تایید کردم. جلو آمد و درحالی که من بلند میشدم از دخترک پرسید:« این گلای خوشگلو چقد میفروشی حالا خانم خانما؟» گل از گل دخترک شکفت اما با همان ظرافت دخترانه اش آرام گفت:« سه تومن عمو» وقتی دخترک دو شاخه گل را دستم داد آقای هـ جیمی نگاهی به من انداخت و درحالی که به بسته ای که برایش از نذری دیروز آورده بودم اشاره میکرد، آرام گفت:«بدم بهش؟» لبخند زدم. عمیقِ عمیق. حقیقتش از این همه مهربانی آنی اش به وجد آمده بودم. با اشاره ی سر رضایتم را برای بار دوم اعلام کردم.
بسته را که دست دخترک داد باز روی زانوهایم نشستم و گفتم:«امام حسن رو میشناسی؟» سرش را تکان داد یعنی بله. گفتم:« میدونی امام حسن چقدر بچه هارو دوست داشتن؟ خیلی زیاد خییییلی. اینارو هم امام حسن جان برات فرستادن چون تو دختر خیلی خوبی هستی. مواظب خودت باش دختر قشنگ» لبخند بزرگی روی صورت دخترک نقش بست. آقای هـ جیمی دستم را گرفت و بلند شدم. وقتی داشتیم میرفتیم باز برگشتیم و از دور برای دخترک که لبخند میزد دست تکان دادیم. از پله ها بالا میرفتیم که گفت:«توام به چیزی که من دربارش فکر میکنم فکر میکنی نه؟» گفتم:«اوهوم» و هر دو در سکوت به آسمان نگاه کردیم...
حسین ...
۰۹ خرداد ۹۷ , ۰۲:۴۱
همینه دیکه. میگم همش حرفه میگید نه!
همینجوری پولای بنده خدا رو خرج میکنید! خخخخخخ

پاسخ :

برید توبه کنید آقا من زن خیلی خوبیم که به گل سه تومنی رضایت میدم و الا باید خدا تومن بدن گل بخرن :))
حسین ...
۰۹ خرداد ۹۷ , ۰۴:۲۵
سه تومن سه تومن جمع گردد وانگهی شیش تومن شود!

پاسخ :

بقول آقای فامیل دور: برَ برَ :))
احسان ..
۰۹ خرداد ۹۷ , ۰۵:۰۷
سه تومن بنظرم خوبه
کارتون هم قشنگ بود

پاسخ :

ممنون و متشکر :)
حوا ...
۰۹ خرداد ۹۷ , ۰۵:۳۵
خوشا به حالت ساداتم :) یدونه فرشته محکم بغلت کرده ^_^

پاسخ :

عزیز دل منی سیبِ سبزِ بیان ❤
حس خیلی خوبی بود  :)
عباس زاده
۰۹ خرداد ۹۷ , ۰۹:۳۹
سلام
این برخوردها در ذهن کودکان می‌ماند
البته که من باور دارم اینها سازماندهی شده میان این مکان‌ها و مردد هستم از خرید ازشون

پاسخ :

سلام و نور :)
بله همینطوره
درسته ولی خب حقیقتا سخته بی تفاوت گذشتن از کنار این بچه ها...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...
.
انارِ کالِ باغِ همسایه ام
که هیچکس
هوسِ چیدنش را نمیکند...
..
|وَ اجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّماً |
|و دل مرا سرگشته و دیوانه ی عشق و محبت خود قرار ده|
...
دهخدا را که قدم بزنی خواهی دید:
متیم .[ م ُ ت َی ْ ی َ ] (ع ص )
رام و منقاد، مشتاق و دردمند، مقلوب از عشق.
من خلاصه در اینم...
....
سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم ...
......
جوری زندگی کنیم که بزرگترین لطفمان در حقِ مردم، [مرگمان] نباشد (نهج البلاغه)
.......
یک عمر هر دردی به من دادی حس میکنم عین نیازم بود ...
.......
ایدئولوژی من [محبته] وقتی پیامبر دینم پیغام آور مهربونیه :)
هذیون نوشته ها
Designed By Erfan Powered by Bayan