چقدر حرف از دلتنگی زده ام، از بغض، هجر، فراق و... اوستای خِبرهی نوشتن از اين مدل کلمه هام. ولی خب چند وقتيست قدم به بلندی اينها نمیرسد. نه اينکه نرسد، که هر دختر بچه ی 10 ساله ای هم قدش رسيده و فهميده که دلتنگی آن طرف ديوار کجاست و بغض کجای گلوست و هجر مترادف چه کلمه ای است.
قديمترها، لبه ی ديوار خانه را شيشه ی خرد شده فرو ميکردند، دزدی که قصد آمدن به خانه از ديوار داشت، به محض پريدن لب ديوار با دست خونی برميگشت. من پسرک ده ساله ای شده ام، که از سر شیطنت و لجبازی برای ديدن دلتتگی ِ آنطرفِ ديوار، همهی تنش زخم و خونی شده. خونريزی لعنتی به قلب رسيده و حالا برگشته به نقطه ی اول دلتنگی، با دست و دلی خونی از دلتنگی ای که حتی فرصت نشده درست و حسابی آن را ببیند.
تفره نروم. من با تمام زخم های جا خوش کرده بر جای جای روحم. با وجود تحمل درد های عجیب و غریبش. با تمام این ها دلم لک زده برای پشت ديوار. من دلم لک زده برای اينکه بغض کنم برایت، که خسته شوم از نوشتن در وصف خوبی هایت، که جار بزنم دوست داشتنت را توی دلم، که دست و پای بيتابی و بيقراری بکوبم، که منتظر باشم، که ضجه بزنم از فراق، که نفسم بگيرد و بی حال به شانه ی دیوار پناه ببرم. که پاییز برسد و من در حیاط دانشکده ی ادبیات بنشینم و بیادت مولانا بخوانم.
این روز ها دست و دلم به نوشتن نمیرود. دنبال کلمه ام. دنبال عبارت. دنبال خوب نوشتن. دنبال قاعده دار بودن نوشته و فعل و فاعل و... حرف من ولی اينجا نيست. با اين کلمه ها و اين اصول نيست. حرف من دلی تر از اين حرف هاست. جای خالی ات اين چيزها سرش نمیشود.
- شنبه ۲۵ شهریور ۹۶ , ۰۱:۲۵