بستنی توی دستم رو میگیرم سمتش و میگم:«بنظرت جوابه؟» نگاهم میکنه و میپرسه:«واس چی؟» نگاهمو میبرم سمت آسمون و میگم:«تو دلم انگار یه پلاسکو آتیش گرفته! بنظرت اگه درسته قورتش بدم خاموش میشه؟» نگاهشو میبره سمت امتداد درختای خیابون و هیچی نمیگه. میخندم و میگم:«خاموش نمیشه یعنی؟» چیزی نمیگه. با دستم یه نقطه خیلی دورتر از جایی که هستیم رو نشون میدم و میگم:«پس بیا لاقل فرار کنیم بریم اونجا» میخنده. میگم:«دیوونه باحالیم نه؟» میگه:«هوم»
پا میشم به قدم زدن. میگم:«کاش همین نیمچه اعتقادو هم نداشتم و تو این دنیا حالشو میبردیم لاقل، خسر الدنیا و الاخره بودن دیگه ته تباهیه نیس؟» نگاهم میکنه و میگه:«دلت خیلی تنگ شده نه؟» از کنارش میگذرم و زیر لب میگم: «دلتنگی یعنی من»
- پنجشنبه ۲۶ فروردين ۰۰ , ۰۳:۲۹