چه باید بگویم بعد از این همه سال زندگی در این دنیای سراسر فراغ، چه باید بگویم. اصلا من که کاربرد دلم را نمی دانستم؛ یک روز او آمد و گفت:«گوشه دلم جز جز می کند!» بعد گفت:«از دیروز که دختر همسایه را دیدم جز جز می کند.» نمی دانم چرا وقتی من پسر همسایه را دیدم جز جز نکرد دلم. بعدها او با جزجز اش ازدواج کرد و حالا هم دوتا جزغاله دارد. من اما هیچوقت نفهمیدم چرا دلم جزجز نمی کند. دل من از اول انگار خراب بود...
تا آن روز. پرده حسینیه را کنار زدی. چشمم به تو پرت شد و چای ریخت روی دستم.
دستم سوخت.
ریخت روی پایم. پایم سوخت.
نریخت روی دلم اما دلم سوخت. تازه فهمیدم دل مال سوختن است...
- جمعه ۱۸ اسفند ۹۶ , ۰۲:۵۰