لب نرده نشسته ام و به حرف هایش گوش میدهم. دقیق میشنومش و بعضا میان صحبت هایش چند کلمه ای میگویم و گاهی هم چشم هایم را به نشانه ی تأیید باز و بسته میکنم و لبخند میزنم. حرف میزند و حرف میزند و حرف میزند. میان حرف زدن هایش لحظه ای مکث میکند و چند دقیقه ای سکوت حاکم می شود. با لبخند میپرسم:«چی شد؟» انگار که در ذهنش مشغول سبک سنگین کردن انبوهی حرف باشد با فاصله کنارم مینشیند و میگوید:«با این که کم حرف میزنی و اصولا ساکتی سکوتت اذیتم نمیکنه. یه جوری سکوت میکنی که آدم حس بدی بهش دست نمیده و دلش میخواد تا صبح برات حرف بزنه. حتی اگر حرف نداشت شده چرت و پرت بگه اما حرف بزنه که تو اینقدر قشنگ و آروم بهش گوش بدی.»
سرم را زیر میاندازم و ریز ریز میخندم. میگوید:«به دیوونگی های من میخندی؟ حتما سرتو هم پایین میگیری که دیوونه تر از این نکنی این دیوونه رو ولی اشتباه میکنی...» می روم سمت گلدان بنفشه و برای این که سر به سرش بگذارم میگویم:«نه یاد یه جوک خنده دار افتادم خندیدم» میگوید:«خب برای منم تعریف کن بخندم» میگویم:«راستی اون عقیقی که خواسته بودید رو به بابا گفتم. گفتن باشه میگیرن براتون» از لب نرده پایین میپرد و درحالی که به سمت من حرکت میکند میگوید:«حرفو عوض نکن دخترِ خوب. وقتیم میخندی سرتو بگیر بالا» راهم را سمت شیر آب کج میکنم و درحالی که چادرم را روی سرم مرتب میکنم میگویم:«روزی که اومدید باید حواستون میبود اومدید دنبال یه دختر سر به زیر» و به لطف دور و پشت به او بودن راحت میخندم.
آهی میکشد و میخواند:«باور نکردنیست پس از قرن ها هنوز/ چون دلبرانِ دوره ی سعدی ستمگری» شلنگ به دست به سمتش میچرخم و میگویم:«آهای آهای ببینم با کی بودید ستمگر؟ من ستمگرم؟ با یه دوش سرپایی چطورید؟» دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا می آورد و میگوید:«رحم کنید تروخدا میخوام برم سرکار. این بار رو بگذرید و چشم پوشی کنید از خامی من. جوونی کردم شما به بزرگی تون ببخشید» شلنگ را توی باغچه می اندازم و میگویم:«این بار میبخشمتون ولی بار آخرتون باشه چون دفعه دیگه خبری از چشم پوشی نیست »
میخندد و میگوید:«چشم سرکار خانم دیازپامِ بی سرگیجه» بی اختیار بر میکردم به سمتش و میگویم:«چی؟» میگوید:«دیازپامِ بی سرگیجه. شمارو عرض میکنم. خودتونو نمیشناسید مگه؟» دستم را میگذارم روی صورتم، پشتم را به او میکنم و درحالی که خنده و حرف هایم باهم قاطی پاتی شده اند میگویم:«روز خوبی داشته باشید» و برایش از پشت دست تکان میدهم. همان طور که از در حیاط خارج می شود می شنوم که میگوید:«خداحافظتون» و زمزمه میکند:«سمگری دیگه. دیازپامِ بی سرگیجه ی ستمگر. چه میشه کرد»
- شنبه ۲۷ آبان ۹۶ , ۰۱:۰۴